۱۴۰۱ آذر ۱۳, یکشنبه

زندگینامه: کارل راجرز (Carl Rogers)

 راجرز عقیده داشت روانشناسان مهم ترین کار را در دنیا بر عهده دارند، چون سرانجام این علوم فیزیکی نیستند که ما را نجات می دهند، بلکه تعامل میان انسان هاست که سرنوشت آن ها را رقم می زند.

کارل راجرز (Carl Rogers)
کارل راجرز در 1902 در خانواده ای بسیلر مذهبی در شیکاگو به دنیا آمد. فرزند چهارم از شش فرزند خانواده بود. پدرش مهندس عمران و اغلب دور از خانه بود. از همین نظر، رابطه ی کارل با مادرش تقویت بیشتری یافت. وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شد، قصد داشت کشاورز شود و در 1919 در دانشگاه ویسکانسین در رشته ی کشاورزی ثبت نام کرد. ولی بسیار درگیر فعالیت های مذهبی و کلیسا بود. بعد از بازگشت از کنفرانس دانش اموزان مسیحی پکن در چین، رشته ی خود را از کشاورزی به تاریخ تغییر داد.

کارل در 1924 با عشق دوران کودکی خودف هلن، الیوت ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. سپس در همان زمان به روانشناسی تمایل پیدا کرد و وارد مدرسه ی الهیات شد. بالاخره در 1931 دکترای روانشناسی بالینی خود را از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد. او که در زمینه ی روانشناسی کودک کار کرده بود در انجمن پیشگیری از ظلم به کودکان پذیرفته شد و با نوشتن کتاب درمان بالینی کودکان مشکل دار کرسی استادی دانشگاه اوهایو به او پیشنهاد شد. کتاب مشاوره و روان درمانی مراجع محور در 1951 شهرت راجرز را بیشتر کرد و جایزه ی دستاورد علمی را از آن او کرد.

کارل راجرز معتقد بود پیشرفت در کار درمان، بیشتر به عمق تفاهم و تعصب نداشتن بیمار و پزشک بستگی دارد. او خیلی تحت تاثیر مارتین بوبرف فیلسوف پیرو مکتب اصالت وجود و عقیده ی او در مورد «تایید دیگری» قرار داشت.

در واقع تایید دیگران و تاکید روی توانایی های بیماران، به جای تمرکز بر مشکلات آن ها، عامل مهمی بود که راجرز و آبراهام مزلو را به شخصیت های بزرگی در روانشناسی انسان گرایانه تبدیل کرد.

راجرز بعد از تجارب بسیار دریافته بود که اگر به بیمار اجازه دهد مسیر درمان را هدایت کند به نتایج موثرتری می رسد. این شروع شیوه ی درمانی مراجع محور یا انسان گرا را تشکیل می دهد.

او معتقد بود که اگر دقیقاً به حرف های بیمار گوش دهد، حتی چنانچه حرف های او غلط، بی پایه و اساس، عجیب یا احمقانه به نظر برسد، باعث می شود تمام افکار خود را بپذیرد و بعد از چند جلسه خودش بتواند خودش را درمان کند. راجرز این روش خود را این طور تعریف می کرد: « فقط کافی است من خودم باشم و اجازه دهم او نیز خودش باشد.»

راجرز معتقد بود اغلب افراد بر اساس عمیق ترین احساسات خود زندگی نمی کنند. این مشکل به سبب نیاز کودکی ما به توجه مثبت ایجاد می شود. توجه مثبت یعنی محبت، صمیمت، همدردی و پذیرش افراد. والدین فقط در صورتی به کودک خود توجه مثبت می کنند که او شیوه ی خاصی رفتار کند. همین امر باعث می شود کودک یاد بگیرد برای این که جلب محبت کند باید مطابق با ارزش های والدین رفتار و تفکر کند و بدین ترتیب ارزش های پدر و مادر جایگزین ارزش های درونی خود فرد می شود.

راجرز بر این عقیده بود که برای جلوگیری از چنین چیزی لازم است که افراد به خاطر همان چیزی که هستند مورد محبت و احترام قرار گیرند. او مشاهده می کرد مردم در اولین برخورد با مشاور معمولاً علتی را مطرح می کنند، مثلاً این که با همسر، شوهر یا کارفرمای خود مشکل دارند، ولی او می دید که این افراد مشکل واقعی آن بیمار نیستند، بلکه بیمار فقط یک مشکل دارد: او به شدت می خواهد که خودش باشد و اجازه داشته باشد نقش غیرواقعی یا نقاب خود را از چهره بردارد. این افراد معمولاً خیلی نگران این مسئله هستند که دیگران در مورد آنها چه فکر می کنند و این که در موقعیت های مختلف باید چطور رفتار کنند که پذیرفته شوند. روانشناس در طی فرایند درمان با این افراد کاری می کند که ان ها به یک شخصیت تبدیل شوند نا این که در قالب آنچه اطرافیان از او طلب می کنند درآیند.

روانشناسی فردمدار کارل راجرز، خیلی فراتر از حوزه ی مشاوره ی روانشناسی گام گذاشت و در زمینه های گوناگونی از قبیل مذهب، سیاست، قانون، روابط اخلاقی و فرهنگی، آموزش و پرورش و زندگی زناشویی به کار رفته است. تاثیر افکار راجرز بر نوشته های نویسندگان خودیاری نیز آشکار است. برای مثال، یکی از ایده های استیفن کاوی در کتاب هفت عادت موثر این است که ابتدا باید دیگران را درک کنید تا آنها بتوانند شما را درک کنند.

این ایده شبیه این ایده ی راجرز است که می گوید در ارتباط افراد با یکدیگر، زمانی پیشرفت حاصل می شود که آن ها بدانند می توانند به راحتی آنچه را در ذهنشان وجود دارد آزادانه به زبان بیاورند و فرد مقابل حرف هایشان را خواهد شنید. یا ایده ی «رفتن به دنبال آرزوها و آرمان ها و تبدیل کردن آن ها به واقعیت»، به این گفته ی راجرز بر می گردد که می گفت بهتر است همان طور زندگی کنیم که واقعاً هستیم؛ یعنی به قابلیت ها و توانایی های ذاتی خود بها بدهیم و سعی کنیم آن ها را به واقعیت تبدیل کنیم.

راجرز عقیده داشت روانشناسان مهم ترین کار را در دنیا بر عهده دارند، چون سرانجام این علوم فیزیکی نیستند که ما را نجات می دهند، بلکه تعامل میان انسان هاست که سرنوشت آن ها را رقم می زند. فضای باز و شفافی که او در جلسات مشاوره ی خود به وجود می اورد تا هم بیمار و هم مشاور روانشناس بتوانند به راحتی حرف دل خود را بازگو کنند، اگر در خانواده ها، شرکت ها یا جلسات سیاسی فراهم شود، بدون شک باعث خشم کمتر و نتایج سازنده ی بیشتر خواهد بود. ولی در همه ی این موارد نکته ی مهم این است که خواسته یا احساس واقعی طرف مقابل را درک کنیم. چنین شور و اشتیاقی برای درک طرف مقابل، اگرچه به سادگی به دست نمی آید، ولی موجب تغییرات بس شگرفی در وجود کسانی می شود که با همدیگر در ارتباط هستند.

کارل گروسمان کی بود ؟ قاتل زنجیره ای جنگ جهانی اول

 کارل شخصیتی درونگرا و سادیسمی داشت. وقتی جنگ جهانی اول به راه افتاد و گوشت گران شد و مردم نتوانستند گوشت بخرند، افکار شیطانی به سراغ کارل آمد تا گوشتی ارزان و در دسترس را تهیه کند

کارل فردریش ویلهلم گروسمان در سال ۱۸۶۳ میلادی از پدر و مادری ناشناس متولد و در یتیم خانه بزرگ شد. بعد از نوجوانی شغل‌های بسیاری را تجربه کرد و در نهایت به شغل قصابی روی آورد.

کارل شخصیتی درونگرا و سادیسمی داشت. وقتی جنگ جهانی اول به راه افتاد و گوشت گران شد و مردم نتوانستند گوشت بخرند، افکار شیطانی به سراغ کارل آمد تا گوشتی ارزان و در دسترس را تهیه کند.

کارل گروسمان ابتدا به کشتن زنان روسپی روی آورد؛ زنهایی که همه عمرش را با آنها سپری می‌کرد اولین گزینه جنایاتش به شمار می‌رفتند.‌

به این شکل، کارل سفر آدم کشی‌اش را آغاز کرد. او دختران و زنان را یکی پس از دیگری به خانه‌های فساد می‌کشاند و بعد از شراب نوشیدن سر آنها را می‌برید و گوشتشان را تکه تکه می کرد و صبح روز بعد در بازار برلین به فروش می‌رساند و ادعا می‌کرد گوشت خوک است.

گاهی گوشت آدمها به سوسیس تبدیل می‌شدند و در ایستگاه قطار نزدیک خانه او به شکل ساندویچ فروش می‌رسیدند.

او هیچوقت از وسایل قربانیانش دزدی نکرد، او باقی‌مانده جسد قربانیان را با نامه‌ای روی آن دور می‌انداخت، محتوای نامه این بود: من آدم بیچاره‌ای هستم، اما درون من یک آدم‌کش مخوف وجود دارد، او از داخل من بیرون آمد، دارم زد و الان در خیابانهای برلین با خوشحالی قدم میزند و بعد از کشتن آدمها دوباره برمی‌گردد.

او در ۲۱ اوت ۱۹۲۱ در آپارتمانش دستگیر شد و در ۵ ژوئیه ۱۹۲۲ در حالی که منتظر اجرای حکم اعدام بود، در زندان خودش را حلق‌آویز کرد.

طبق یک گزارش که در سال ۱۹۲۱ منتشر شده، گروسمان به حدود ۲۰ قتل در یک دورهٔ ۲۰ ساله اعتراف کرده بود. در گزارشی دیگر مربوط به سال ۱۹۲۲ ادعا شده گروسمان اقرار کرده بوده که ۴ نفر از قربانیانش زن بوده‌اند.

زندگینامه: گیوتین ، آخرین نفری که در فرانسه با گیوتین اعدام شد!

 گیوتین چیست؟
گیوتین نام دستگاهی است که برای اجرای مجازات اعدام از طریق قطع سر به کار می‌رفت. این دستگاه از یک چارچوب عمودی بلند و یک تیغهٔ معلق تشکیل شده‌است. تیغه به وسیلهٔ یک طناب بالا برده می‌شود و پس از رها شدن و سقوط روی گردن، سر را به‌سرعت از تن جدا می‌کند. شهرت این دستگاه بیشتر به خاطر استفادهٔ گسترده از آن در کشور فرانسه به‌ویژه در زمان انقلاب فرانسه است؛ گرچه استفاده از آن تا مدت‌ها پس از انقلاب فرانسه در چندین کشور ادامه یافت.

آخرین نفری که در فرانسه با گیوتین اعدام شد، حمیده جندوبی نام داشت مهاجری تونسی الاصل که به جرم تجاوز و قتل زن جوانی به نام الیزابت بوسکِت به مرگ محکوم شد و در سپتامبر 1977 در مارسی به زیر گیوتین رفت. با این اعدام، پروندهٔ اعدام با گیوتین و به‌طور خاص اعدام در اروپای غربی برای همیشه بسته شد و مجازات اعدام لغو گردید.

پیشینهٔ استفاده از دستگاه‌های مکانیکی -شبیه گیوتین- برای جدا کردن سر از بدن به قرون وسطی باز می‌گردد و در ایتالیا، آلمان و انگلستان نمونه‌های گوناگونی وجود داشته‌ است.

چه کسی گیوتین را اختراع کرد؟
نام گیوتین از نام خانوادگی پزشک فرانسوی، ژوزف گیوتَن، گرفته شده‌ است. دکتر گیوتَن در تاریخ ۱۰ اکتبر ۱۷۸۹ با پشتیبانی جلاد پاریس، شارل-هانری سانسون، که به مشکلات فراوانِ گردن زدن با شمشیر واقف بود، پیشنهاد استفاده از دستگاه مکانیکی جدا کردن سر را مطرح کرد.

دکتر ژوزف-اینیاس گیوتَن پزشک و سیاست‌مدار فرانسوی بود.

گیوتن در مقام سیاست‌مدار، بیشتر فعالیت خود را بر اصلاحات پزشکی متمرکز کرد. وی همچنین از مخالفان مجازات مرگ بود. شاید چون دریافته بود که امحای یک‌بارۀ این نوع مجازات نامحتمل است، نیروی خود را برای انسانی‌ترکردن و عادلانه‌ترکردن آن صرف کرد. در آن زمان در فرانسه تنها اشراف‌زادگان خاطی از این امتیاز برخوردار بودند که گردنشان را با شمشیر می‌زدند؛ حال‌آنکه اغلب مجرمان به آویختن به چوبۀ دار محکوم می‌شدند. در برخی مواقع نیز محکوم به مرگ با گردونۀ استخوان‌شکن می‌شدند.

در دهم اکتبر ۱۷۸۹، گیوتین طرحی را به دولت فرانسه پیشنهاد و در آن توصیه کرد نوعی دستگاه گردن‌زنی، به ابزار رسمی برای اعمال مجازات مرگ تبدیل شود.

دستگاه اختراعیِ وی در دوران انقلاب فرانسه به‌وفور استفاده شد. او گیوتین را با این هدف اختراع کرد که از شکنجهٔ محکومان جلوگیری شود و آنان کمتر درد بکشند.

پیانوساز آلمانی، توبیاس اشمیت در سال ۱۷۹۲ به دستور جلاد، شارل سانسون، نخستین نمونه‌های کاربردیِ گیوتین را ساخت و کارایی این نمونه‌ها را که تیغه‌ای منحنی‌ شکل داشتند، بر روی گوسفندان و جسد انسان‌ها آزمایش کرد و نتیجه گرفت که تیغهٔ منحنی گردن را کاملاً جدا نمی‌کند. اولین اعدام رسمی به وسیلهٔ دستگاه ثبت‌ اختراع‌ شدهٔ اشمیت در تاریخ ۲۵ آوریل ۱۷۹۲ اجرا شد. دکتر گیوتین، بابت حق‌الزحمه، اجرت هنگفتی معادل ۹۶۰ لیور فرانسه (Livre) به توبیاس اشمیت پرداخت.

نخستین انسانی که قربانی گیوتین شد، نیکلاس ژاک پلتیه بود که در سال ۱۷۹۲ گردن زده شد. از این زمان، گیوتین تا دو سدۀ دیگر رایج بود؛ یعنی تا هنگامی که مجازات مرگ در فرانسه، در سال ۱۹۸۱ ملغی شد، گیوتین به‌عنوان ابزاری متعارف برای اعدام محکومانِ غیرنظامی باقی ماند. به نوشتۀ چمبرز ادینبورگ جرنال، دکتر گیوتین «تا واپسین لحظۀ حیاتش» به‌سبب مشارکتش در ساخت این دستگاهِ آدم‌کشی «سخت تأسف می‌خورد»

سیمون دوبوار کی بود ؟ زندگینامه و اندیشه های سیمون دوبوار

 سیمون دوبوار نویسنده، روشنفکر، فمینیست، فعال سیاسی، نظریه پرداز اجتماعی و فیلسوف اگزیستانسیالیست برجسته فرانسوی بود.

مجموعه متنوع او شامل رمان‌ها، داستان‌های کوتاه، خاطرات سفر، مقالات، فلسفه، نوشته‌های اخلاقی، زندگی‌نامه‌ها، مسائل اجتماعی و سیاست است.

او تأثیر عمده ای بر فمینیسم، نظریه فمینیستی و اگزیستانسیالیسم فمینیستی داشت که از شاهکار انقلابی او «جنس دوم» که به ستم بر زنان می پردازد، برجسته است.

از دیگر نوشته‌های برجسته او می‌توان به «او آمد تا بماند»، «اخلاق ابهام»، «مانارین‌ها» و «پیروس و سینه‌اس» اشاره کرد.

بسیاری از نوشته های او به شدت از تمایل فلسفی او صحبت می کند که تحت تأثیر ایده آلیسم ها و فلسفه های فردریش انگلس، کارل مارکس، مارتین هایدگر و دکارت و دیگران قرار گرفته است.

سیمون دوبوار با فیلسوف معروف ژان پل سارتر رابطه آشکاری داشت. اگرچه بیشتر ایده‌های او اصیل و گاه متفاوت از سارتر بود، اما بارها سیمون دوبوار به‌طور ناعادلانه‌ای به‌عنوان پیرو فلسفه سارتر معرفی می‌شد. او در طول زندگی خود تحت نظارت دقیق مردم بود.

دوران کودکی و اوایل زندگی سیمون دوبوار
سیمون دوبوار در 9 ژانویه 1908 در خانواده ژرژ برتراند دوبوار و فرانسوا دبووار در پاریس به دنیا آمد. پدرش منشی حقوقی و مادرش دختر یک بانکدار ثروتمند بود. خواهرش هلنا دو سال کوچکتر بود.

خانواده او بیشتر ثروت خود را پس از جنگ جهانی اول از دست دادند. با اینکه از کودکی بسیار مذهبی و خدا دوست بود و قصد راهبه شدن را داشت، در سن 14 سالگی با بحران ایمان مواجه شد و از آن پس در تمام عمرش بی دین ماند.

در سال 1925 او امتحانات کارشناسی را در فلسفه و ریاضیات پشت سر گذاشت.

در سال 1926 گواهینامه های مطالعات عالی در ادبیات لاتین و فرانسه را دریافت کرد.

او برای تحصیل فلسفه به سوربن نزد مادربزرگش رفت. در سال 1927 گواهینامه های فلسفه عمومی، تاریخ فلسفه، منطق و یونانی دریافت کرد.

در سال 1928 گواهینامه های روانشناسی، جامعه شناسی و اخلاق دریافت کرد. او نهمین زنی بود که در آن زمان از سوربن مدرک گرفت.

او در آزمون تجمیع فلسفه و نوشتن پایان نامه ای در مورد لایب نیتس در رتبه دوم ایستاد و به این ترتیب جوان ترین معلم تاریخ شد که در این آزمون موفق شد و بعداً جوان ترین معلم فلسفه در فرانسه شد. در اینجا بود که او با همکلاسی خود، ژان پل سارتر آشنا شد که در امتحان اول شد.

حرفه دوبوار
سیمون دوبوار کار خود را به عنوان معلم در سال 1931 در یک دبیرستان در مارسی آغاز کرد.

در سال 1932 برای تدریس ادبیات پیشرفته و فلسفه در لیسه ژان دارک به روئن رفت. از آنجایی که او طرفدار صلح طلبی بود و صراحتاً در مورد وضعیت زنان صحبت می کرد. بعداً در سال 1941 دولت نازی او را از سمت معلمی اخراج کرد.
او رمان «او آمد تا بماند» را در سال‌های 1935 تا 1937 نوشت و در سال 1943 منتشر شد. این رمان موفقیت‌آمیز بود و او به عنوان نویسنده شناخته شد.

دیگر نوشته‌های برجسته او که در این دوره دنبال شد عبارتند از: «خون دیگران»، «چه کسی باید بمیرد؟» و «مردان فانی هستند».

در سال 1943 به دلیل شکایت والدین یکی از دانش آموزان دخترش مبنی بر فساد اخلاقی، دوباره از تدریس اخراج شد. این باعث شد به حرفه معلمی او پایان دهد.

در سال 1945 تعهدات سیاسی و گرایش چپ او باعث شد تا با ژان پل سارتر، ریموند آرون، موریس مرلوپونتی در میان روشنفکرانی که مجله چپ‌گرای «Les Temps Modernes» را تأسیس کردند، ارتباط برقرار کند. او تا زمان مرگش سردبیر مجله بود. «آرمان گرایی اخلاقی و رئالیسم سیاسی»، «چشم در برابر چشم» و «اگزیستانسیالیسم و حکمت عامیانه» از جمله مقالات قابل ذکری هستند.

او در سال 1949 شاهکار انقلابی خود "جنس دوم" را منتشر کرد که به سرکوب زنان می پردازد - اثری مناسب در مورد اگزیستانسیالیسم فمینیستی.

خاطرات سفر او شامل «آمریکا روز به روز» است که در سال 1948 پس از سخنرانی او در ایالات متحده در سال 1947 و «راهپیمایی طولانی» در سال 1957 پس از بازدید او با سارتر از چین در سال 1955 منتشر شد.

او در دهه‌های 1950 و 1960 مقالات، داستان‌ها و داستان‌های کوتاه متعددی نوشت.

کتاب ماندارین او در سال 1954 منتشر شد. این کتاب درباره زندگی شخصی دوستان و فیلسوفان متعلق به سارتر و حلقه اوست. او این کتاب را به نلسون آلگرن نویسنده آمریکایی تقدیم کرده بود. این کتاب همچنین حاوی تجربیاتی از رابطه او با آلگرن از جمله برخوردهای جنسی بود. این کتاب برنده بالاترین جایزه ادبی فرانسه، جایزه گنکور برای او شد.

کتاب او به نام «روی سن» در سال 1970 منتشر شد. این نتیجه مطالعه شدید او در مورد سرکوب و استثمار افراد مسن توسط جامعه بود.

در دهه 1970 او نقش فعالی در جنبش آزادی زنان در فرانسه داشت و در سال 1971 "مانیفست 343" را امضا کرد. این شامل اسامی خانم های مشهوری بود که ادعا می کردند سقط جنین را پشت سر گذاشته اند که در آن زمان در فرانسه غیرقانونی بود اما بعداً در سال 1974 قانونی شد.

زندگی نامه چهار جلدی او شامل «خاطرات یک دختر وظیفه شناس» است.

سیمون دوبوار زنی مستقل و همراه همیشگی ژان پل سارتر

آثار عمده سیمون دوبوار
«جنس دوم» بهترین اثر فلسفی اوست و تا به امروز موضوع مهمی در پرداختن به ستم و رهایی زنان به شمار می‌رود.

ماندارین ها نیز به عنوان یکی از موفق ترین کتاب های او به حساب می آیند و بالاترین جایزه ادبی فرانسه را به نام «پریکس گنکور» دریافت کرد.

زندگی شخصی و میراث دوبوار
او یک بار به ازدواج با پسر عمویش ژاک شامپینیول فکر کرد اما هرگز این اتفاق نیفتاد.

او هرگز ازدواج نکرد، اما از اکتبر 1929 با فیلسوف مشهور ژان پل سارتر رابطه مادام العمر داشت.

بووار سیلوی لو بون را به عنوان دخترش که وارث ادبی او بود پذیرفت.

او در ۷۸ سالگی بر اثر ذات الریه در پاریس درگذشت. او در پاریس در کنار ژان پل سارتر به خاک سپرده شد

سقراط کی بود ؟ 11 سخن زیبای سقراط در مفهوم زندگی و مرگ

 سقراط (حدود 469-399 قبل از میلاد) به عنوان یکی از بنیانگذاران فلسفه غرب شناخته می شود، با این حال اسناد بسیار کمی در مورد زندگی و کار او باقی مانده است. از معدود اسنادی که در دست داریم، بسیاری به تفکر عقلانی او و اکتشافات مهمی مانند معرفت شناسی اشاره می کنند.

شاید مشهورترین نقل قول سقراط این باشد که "تنها چیزی که می دانم این است که هیچ چیز نمی دانم."

    تکنیک سقراطی مهم‌ترین سهم سقراط در فلسفه غرب، تکنیک او برای استدلال به یک موضوع بود که به تکنیک سقراطی معروف است و او آن را در بسیاری از موارد مانند حقیقت و عدالت به کار می‌برد. این در «گفتگوهای سقراطی» افلاطون توضیح داده شده است. یک موضوع به یک سری سؤال تقسیم می شود که پاسخ به آنها به تدریج به نتیجه مطلوب منتهی می شود.

تکنیک سقراطی یک استراتژی منفی برای رد تدریجی نظریه های ناخواسته است که منطقی ترین آنها را برای شما باقی می گذارد. هدف آن این است که فرد باورهای خود را بررسی کند و مشروعیت چنین اعتقاداتی را به چالش بکشد.

اهمیت این استراتژی را نمی توان نادیده گرفت و باعث شده است که سقراط عنوان «پدر فلسفه سیاسی، اخلاق و منطق خوب» را به خود اختصاص دهد. تکنیک سقراطی اغلب به عنوان بخشی اساسی از نظام حقوقی آمریکا در نظر گرفته می شود.

    باورهای فلسفی باورهای سقراط، جدا از عقاید افلاطون، به سختی قابل تعریف است، زیرا در راه اثبات محکمی برای جدا کردن این دو وجود ندارد. اکثریت قریب به اتفاق «مبادله‌های» افلاطون ممکن است صرفاً افکار سقراط باشد که توسط افلاطون بازتفسیر شده است. چندین محقق فکر می کنند که افلاطون از سبک سقراطی استفاده کرده است زیرا تشخیص سقراط و سایر شخصیت ها دشوار است. برخی دیگر ادعا می کنند که او فرضیه ها و باورهای خود را داشته است.

بنابراین جدا کردن سقراط و کار او از افلاطون دشوار است و لازم است همیشه در نظر داشته باشیم که کار سقراط در واقع می تواند به افلاطون نسبت داده شود و بالعکس. این موضوع بیشتر پیچیده شده است زیرا سقراط در طرح سؤالات و عدم ارائه پاسخ مشهور بود و ترجیح می داد دیگران نتیجه گیری های خود را انجام دهند.

    پارادوکس های سقراطی تعداد قابل توجهی از باورهایی که عموماً به سقراط نسبت داده می شود عمداً گیج کننده هستند زیرا ایده هایی را ارائه می دهند که در ابتدا متناقض به نظر می رسند. به اینها پارادوکس می گویند. معروف ترین پارادوکس این است: "من می دانم که هیچ چیز نمی دانم".

در آن پارادوکس، سقراط ادعا می‌کند که او چیزی نمی‌داند، اما اگر این درست است، پس چگونه می‌تواند حتی بداند که هیچ نمی‌داند.

    یادگیری تناقض «می‌دانم که هیچ نمی‌دانم» در مدافعه افلاطون مطرح شده است و نشانه‌ای از خودآگاهی سقراط است، زیرا او به عدم آگاهی خود اظهار می‌کند. سقراط معتقد بود که برای رسیدن به یک نتیجه، شخص باید با «فکر، حس، قضاوت، دانش قابل دوام، و احتیاط» به آن نزدیک شود. او همچنین معتقد بود که رفتار بد نتیجه ناآگاهی است و کسانی که مرتکب اشتباه می شوند به این دلیل که بهتر از این نمی دانند این کار را انجام می دهند.

تنها چیزی که سقراط اظهار داشت که در مورد آن می دانست "تخصص محبت" بود. این به کلمه erôtan مربوط می شود. این به معنای پرسیدن سؤالاتی است که نشان می دهد سقراط ایده های عشق را به هم پیوند می دهد و سؤالاتی در مورد آن می پرسد.

او در طول دفاعیات اظهار می کند که بصیر است و در آن می گوید که "در احساس محدود داشتن خرد انسانی" زیرک است. سقراط عموماً تردید داشت که مردم، بر خلاف خدایان، بتوانند به دانش واقعی دست یابند. او از یک سو می‌گوید مرزی بین جهل بشری و یادگیری کامل وجود دارد. از سوی دیگر، او راهبردی برای دستیابی به معرفت از طریق گفتار دیوتیما در سمپوزیوم افلاطون و در تمثیل غار در جمهوری نشان می دهد.

    عدالت خواهی سقراط معتقد بود که مردم باید به جای منافع مادی مانند ثروت، برای خیر تلاش کنند. او دیگران را تشویق می‌کرد که بیشتر روی همنشینی و ایجاد ارتباط با افراد دیگر تمرکز کنند، زیرا احساس می‌کرد این مسیر ایده‌آلی برای جمع شدن افراد به عنوان یک گروه است. او زمانی که با آرامش حکم اعدام خود را می پذیرد، این عقیده را تایید می کند. او به جای فرار برای زندگی تنها و در تبعید، مجازات خود را از جامعه به دلیل مخالفت با اعتقادات عمومی مردم می پذیرد.

سقراط در بسیاری از آموزه های خود بر اخلاق و اخلاق تمرکز داشت. این آرمان‌ها از ویژگی‌های اساسی که یک فرد باید داشته باشد صحبت می‌کرد، که مهمترین آنها برتری فلسفی یا علمی بود. او اظهار داشت که «زندگی تجربه نشده ارزش زیستن ندارد و اعتدال اخلاقی اصلی‌ترین چیزی است که اهمیت دارد».

    مسائل دولتی مقاومت سقراط در برابر نظام مبتنی بر رای اغلب مورد مناقشه است و این سؤال اغلب در خلال بحث های فلسفی مطرح می شود، هنگامی که سعی می شود دقیقاً آنچه را سقراط انجام می دهد و آنچه را باور نمی کند مطرح کند.

قانع‌کننده‌ترین شواهدی که نشان می‌دهد سقراط به دموکراسی اعتقاد نداشت در جمهوری افلاطون است، اگرچه این امر عموماً به عنوان یک گزارش دست دوم تلقی می‌شود.

در دفاعیات افلاطون، سقراط دیده می‌شود که مسائل قانونگذاری منظم را دنبال نمی‌کند، و اغلب بیان می‌کند که نمی‌توانست به افراد توصیه کند چگونه زندگی خود را تجربه کنند، در حالی که هنوز نمی‌دانست چگونه زندگی خود را تجربه کند.

    رنج بردن از ظلم بهتر از ارتکاب آن است سقراط پولوس را با این استدلال خشمگین می کند که بهتر است از بی عدالتی رنج ببری تا ارتکاب آن.

پولوس استدلال می‌کند که در حالی که ارتکاب بی‌عدالتی بد است، رنج بردن از آن بدتر است. سقراط ادعا می کند که یک کار بد به دیگری می انجامد، بسیار بدتر، و این برای روح انسان بد است. انجام یک کار بد روحیه را تضعیف می کند و بنابراین این بدترین جرمی است که یک فرد می تواند در حق خود مرتکب شود.

سقراط ادامه می دهد که اگر جنایتی علیه دیگری مرتکب شوید، بهتر است به دنبال مجازات باشید تا فرار از آن، زیرا مجازات روح را پاک یا پاک می کند.

    مناظره سقراطی و استدلال اساسی فن بحث سقراطی با استدلال اساسی همراه است، زیرا توانایی بحث در مورد یک موضوع مستلزم تفکر و استدلال سنجیده است. سقراط به نیاز به بررسی خود فرآیند یادگیری و یافتن چگونگی انجام آن اعتقاد داشت.

استدلال پایه و هوشمندانه حول محور کارهایی است که باید در مورد یک موضوع پذیرفته یا انجام شود. بحث سقراطی با تمرکز بر ژرفا و استدلال و بررسی واقعیت یا اصالت اندیشه، بعد اضافی اندیشه را به استدلال اساسی می افزاید. سقراط معتقد بود که فقدان اطلاعات لزوماً بد نیست و دانش آموزان باید سعی کنند آنچه را که نمی دانند از طریق فرآیند استدلال و تفکر اساسی درک کنند.

استدلال اساسی و بحث سقراطی هر دو به دنبال اهمیت و حقیقت هستند. استدلال پایه به شخص اجازه می دهد تا استدلال خود را بررسی، ارزیابی و شاید بازسازی یا هدایت مجدد کند.

    اخلاق سقراطی تأکید سقراط بر اخلاق هدف مشخصی داشت. او انتظار داشت که فلسفه تغییری در وضعیت ذهنی و فعالیت‌های انتقادی افراد ایجاد کند که تأثیر گسترده‌تری بر جهان خواهد داشت.

ما اغلب سقراط را فقط از چشم دیگران می بینیم، اما هم یاران او (مانند افلاطون و گزنفون) و هم مخالفانش (مانند ارسطوفان) موافق هستند که او فکر می کرد که یک فرد می تواند با تصمیمات خود بر جامعه به طور کلی تأثیر بگذارد. او همچنین معتقد بود که این نظریه در زندگی روزمره ما قابل استفاده است. سؤال اصلی سقراط "چه باید بکنیم؟" می تواند در هر شرایطی که نیاز به تصمیم گیری باشد استفاده شود و به طور جهانی قابل اجرا است.

    کنایه سقراطی
    کنایه سقراطی فرآیندی است که در روش تدریس سقراطی استفاده می شود. این شامل این است که فردی موقعیت نادانی را به خود اختصاص می دهد تا دیگران را تشویق به بیان اظهاراتی کند که سپس می تواند به چالش کشیده شود. به این ترتیب، سقراط می‌توانست ادعا کند که مخالفانش آگاه هستند و با تظاهر به اینکه پاسخ سؤال مطرح شده را نمی‌داند، بینش خود را کم‌اهمیت جلوه می‌دهد.

    مراقبت از روح
    سقراط دریافت که غالباً یک شخص به فکر پول، شهرت یا ظاهر خود می‌افتد و روح را نادیده می‌گیرد. او معتقد بود که وظیفه ای که خدایان برای او تعیین کرده اند این است که اهمیت روح یا ضمیر را به مردم یادآوری کند. او استدلال کرد که ثروت باعث عظمت نمی شود، اما شهروند خوب بودن منجر به ثروت برای همه می شود.

سقراط معتقد بود که مراقبت از روح باید در کل شهر آتن صدق کند و خدایان او را به عنوان یک برکت و کمک به بهبود آن به شهر هدیه کردند. بنابراین او استدلال کرد که این ثابت می کند که او علیه خدایان کار نمی کند، بلکه برای آنها کار می کند. سقراط خود را با مگس اسب تشبیه کرد که دائماً سعی می کرد شهر خواب آلود را بیدار کند و آن را به عمل بیاورد. او معتقد بود که بدون بحث فلسفی، حکومت اکثریت در نهایت کهنه، از خود راضی و در خطر آسیب رساندن به خود و مردم خواهد بود.

سقراط وظیفه خود می دانست که با مردم مقابله کند و آنها را به چالش بکشد تا بتوانند بازرسی خود را آغاز کنند

زندگینامه: آلوین تافلر ، تافلر در کتاب موج سوم خود می‌­نویسد...

 آلوین تافلر پژوهشگر، خبرنگار، نویسنده و نابغه‌­ی کسب و کار و تحسین شده توسط استیوجابز است که مفاهیمی همچون انقلاب دیجیتالی، انقلاب ارتباطات و تغییرهای فناورانه را به جهانیان شناساند. او همچنین نقش پررنگی در گسترش باور به انقلاب ارتباطی در سطح جهان داشت.

آلوین تافلر با نوشتن کتاب های «شوک آینده، موج سوم، جابجایی در قدرت، جنگ و ضد جنگ و به سوی تمدن جدید» به شهرت جهانی دست یافته است.

آلوین تافلر
آلوین تافلر (Alvin Toffler) نویسنده و‌ آینده‌پژوه آمریکایی چهارم اکتبر سال ۱۹۲۸ در شهر نیویورک به دنیا آمد.

پدر و مادرش از خانواده مهاجران یهودی بودند که از لهستان به آمریکا آمدند. در هفت سالگی تحت تاثیر یکی از بستگانش علاقه‌مند به نوشتن شد.

تافلردر دوران مدرسه از دروس منطقی به شدت دوری می‌­کرد زیرا بر این اعتقاد بود که دنیا بر اساس منطق نمی­‌گردد او اعتقاد داشت که شاعرها و نویسنده‌­ها به خوبی می‌­توانند با قوه‌ی تخیلشان دنیا را جای بهتری برای زیستن بسازند، به همین خاطر در اندیشه‌­ی نوشتن رمان به نویسندگی روی آورد بعد از چندی به روزنامه‌­نگاری پرداخت. از این راه هم امرار معاش می‌­کرد و هم به علاقه‌­ی دیرینه‌­ی خود نزدیک می‌­شد.

آلوین تافلر به دلیل قلم خوب و قوه‌­ی تخیلش در روزنامه‌­های مختلف و محبوبی کار کرد تا اینکه به نوشتن درباره‌­ی آینده پرداخت.

او استاد مهمان در بنیاد راسل سیج ، استاد مهمان در دانشگاه کورنل ، عضو هیات علمی دانشکده‌ جدید تحقیقات اجتماعی و یک مشاور بسیار موفق کسب و کار بوده است. وی دارای چندین مدرک افتخاری است و کتب او جوایز بسیاری کسب کرده‌اند.

بخش اعظم کارهای تافلر همراه با همسرش یعنی هایدی خلق شده‌اند این اولین نکته‌ای است که او همیشه بدان اشاره می‌کند. آن‌ها دارای مشارکتی بسیار برجسته هستند: هر دوی آن‌ها در دانشگاه نیویورک زبان انگلیسی خوانده‌اند و سپس به یک زندگی کولی‌وار پرداختند و پس از جنگ به روستای گرینویچ رفتند که در آنجا استعداد خود در سراییدن شعر و نگارش رمان را بروز دادند.

تافلر سال‌ها مانند خانه‌ به‌دوش ها زندگی کرد اما هرگز آن ‌را بی‌هدف و بیهوده نمی‌دانست. او به دور آمریکا می­‌گشت تا به تجربه‌­ی جدیدی جهت نوشتن دست ­یابد. او همچنین به همراه همسرش سال­‌ها به دنبال به دست آوردن تجربه‌­ای برای نوشتن، مدت زیادی را در خطوط منتاژ کار ­کردند.

تافلر که در ابتدا قصد نـداشت یـک دانشمند بشود، در سنین جوانی‌ متوجه‌ ارزش علم و فن‌آوری در جهان مدرن شد و در نتیجه دوره‌ای را در مورد تاریخ فن‌آوری گذارند. تافلر سال‌ها وقت خود را صرف روزنامه‌نگاری کرد و مطالب خود را در بـسیاری از نـشریات سیاسی‌، علمی‌ و اقتصادی‌ آن دوران نوشت. در ۱۹۶۰ میلادی، او دعوت‌نامه‌ای از شرکت آی‌بی‌ام دریافت ‌کرد تا مطلبی درباره مضامین بلند مدت اجتماعی و سازمانی رایانه بنویسد که همین‌ موضوع‌ تافلر را با فن‌آوری‌های پیشرفته آشنا کرد.

تافل ۱۰ سال تحقیقات خود را راجع به جایگاه تکنولوژی و کامپیوتر در زندگی اجتماعی و سازمان‌­ها را در کتابی به نام «شوک آینده» ثبت کرد این اولین تجربه­‌ی نویسندگی یک کتاب کامل تافلر بود. این کتاب همانند اسمش آمریکا را در شوک فروبرد.

تافلر تحقیقاتش را در کتاب «موج سوم» در سال ۱۹۸۰ ادامه داد. موج اول و دوم را به‌عنوان انقلاب کشاورزی و صنعتی، توصیف نموده و «موج سوم» یک عبارت ابداعی توسط الوین تافلر برای نشان دادن انقلاب کنونی مبتنی بر اطلاعات و کامپیوتر است. او گسترش اینترنت و ایمیل، رسانه‌های تعاملی، تلویزیون کابلی، شبیه‌سازی و دیگر پیشرفت‌های دیجیتال را پیش‌بینی نمود. در سال ۱۹۹۰ وی کتاب «جابه‌جایی قدرت» را با کمک همسرش، هایدی نوشت.

تافلر در کتاب موج سوم خود می‌­نویسد:

«یک تمدن جدید در زندگی ما در حال ظهور است و مردان کور در همه‌جا در حال تلاش برای سرکوب آن‌اند. این تمدن جدید با خود سبک‌های جدید خانواده؛ تغییر نحوه کار، عشق، وزندگی؛ یک اقتصاد جدید؛ درگیری‌های سیاسی جدید؛ و فراتر از آن‌یک خودآگاهی، تغییریافته به ارمغان می‌آورد… سپیده‌دم این تمدن جدید تنها حقیقت بزرگ و واقعی عمر ما است.»
در سال ۱۹۹۶، با همکاری تام جانسون که یک مشاور کسب‌وکار بود، شرکت تافلر و همکاران را بنیان گذاشتند، شرکت مشاوره‌ای که مجری بسیاری از ایده‌های طراحی‌شده تافلر بود. این شرکت با کسب‌وکار، سازمان‌های غیردولتی و دولت‌ها در ایالات‌متحده، کره جنوبی، مکزیک، برزیل، سنگاپور، استرالیا و سایر کشورها کارکرده بود. الوین تافلر در ۲۷ ژوئن سال ۲۰۱۶ میلادی هنگام خواب در خانه مسکونی خود در لس‌آنجلس درگذشت.

ویژگی قلم آلوین تافلر
نوشته‌­های تافلر از لحاظ سبک نوشتاری دشوار نیستند اما درک مفاهیمی که تافلر به آ‌ن‌­ها اشاره می‌­کند برای همه‌­ی افراد راحت نیست تافلر از تغییر می‌­نویسد و درک اینکه چرا باید تغییر کرد برای همه آسان نیست. اما اگر کسی خواهان داشتن آینده­ای ثروتمند است و علاقه‌ای به تقلید راه‌های اشتباه گذشتگان ندارد مطالعه‌ی کتا‌‌‌ب‌­های سه گانه‌ی الوین تافلر را به او پیشنهاد می­کنم.

این سه کتاب یعنی «شوک آینده»، «موج سوم» و «تغییر قدرت» شامل تحقیقات و پیش بینی­‌های آینده پژوهانه‌­ی الوین تافلر است اگر مدیری هستید که قصد تغییرات اساسی در سازمان خود را دارید یا اگر فردی هستید که ‌می‌­خواهید کسب و کار جدیدی برای خود داشته باشید یا اینکه فردی هستید که به آینده‌­ی شغلی خود اهمیت می‌­دهید مطالعه‌ی کتاب­‌های تافلر می­تواند به شما کمک کند. علاوه­ بر سه اثر یاد شده در بالا کتاب­های دیگری نیز از تافلر منتشرشده که تماما حاصل تحقیقات تافلر است که در زیر به این آثار اشاره می­‌کنیم.

آثار آلوین تافلر
«مصرف‌کنندگان فرهنگ» (۱۹۶۴)، «مدرسه در شهر» (۱۹۶۸)، « شوک آینده » (۱۹۷۰)، «آینده‌شناس» (۱۹۷۲)، « آم‍وخ‍ت‍ن ب‍رای ف‍ردا» (۱۹۷۴)، «آنسوی بحران» (۱۹۷۵)، «موج سوم» (۱۹۸۰)، «ورق‌های آینده » (۱۹۸۳)، «شرکت سازگار» (۱۹۸۵)، «تغییر ماهیت قدرت» (۱۹۹۰)،« جنگ و پادجنگ » (۱۹۹۵)، «به سوی تمدن جدید» (۱۹۹۵)، « ثروت انقلابی » (۲۰۰۶).

تفکر کلیدی‌ آلوین تافلر
اگـرچه تـافلر کـتاب های زیاد و مقالات بی‌شماری منتشر کرده اما فلسفه و عقاید کـلیدی او در شوک آینده، موج سوم و تغییر قدرت‌ خـلاصه شده‌اند که کـاری ارزشـمند به شمار می‌روند اما نشانگر عقاید تافلر درباره‌ تـغییر بـه‌عنوان جـریانی بی‌پایان نیز هستند.

تافلر دیدگاه خود در خصوص این سه‌گانه را چنین بیان‌ می‌نماید: موضوع‌ اصلی، تغییر اسـت یـعنی آنـچه در قبال افراد و در زمانی رخ می‌دهد که کل جامعه مسیر حرکت‌ خود را به سمت چیزی جدید و غـیرمنتظره تـغییر می‌دهد. شوک آینده به فرآیند تغییر می‌پردازد و مـوج سـوم بر مسیرهای تغییر متمرکز است. تغییر قدرت نیز بـه کـنترل رخ دادن تغییرات می‌پردازد، یعنی چه کسی‌ و چگونه‌ تغییرات را شکل می‌دهد.

افزون بر ارایه تحلیلی جامع از تـغییر و بـسیاری از مـشکلات و چالش‌هایی که‌ به‌ دنبال می‌آورد، این سه‌گانه مملو از امیدواری است. این کتاب‌ها استدلال می‌کنند که‌ تـغییر سـریع در پیرامون ما آن‌گونه که به نظر می‌رسد، تصادفی‌ یا بی‌نظم نیست، بلکه الگوها و عـواملی شـناخته شـده‌ در ورای آنها وجود دارد که باعث می‌شود ما به شکلی «استراتژیک» به مقابله با تغییرات‌ بپردازیم و از واکنش‌های خـطرناک بـه‌ رخدادها بپرهیزیم.

شوک‌ آینده‌ آلوین تافلر
تافلر توضیح می‌دهد که تأثیر تغییرات‌ به‌ سـرعت رخ مـی‌دهند. از همین ‌جا بود که عبارت شوک آینده وارد واژگان‌ جهانی‌ شد و هم‌اکنون به شکلی گسترده از آن برای تشریح سـردرگمی‌، ابـهام و از دست رفتن توانایی تصمیم‌گیری‌ در زمان بروز تغییر استفاده می‌شود. تافلر در پیش‌گفتار کتاب تـغییر قـدرت می‌نویسد: «تاریخ پیامدهای خاص‌ خود را دارد که مستقل از مـسیر حـقیقی‌ تـغییر هستند. رخدادها و واکنش‌های‌ سریع‌، اثر خاص خود را دارنـد چه‌ ایـن تغییرات خوب تلقی شوند و چه بد.»

شوک آینده ۳۰ سال پیش نوشته‌شده و هـم‌اکنون‌ مـی‌توان‌ از آن برای سنجش پیش‌بینی‌های تافلر اسـتفاده‌ کرد. آنـچه‌ ما دریـافتیم، قابل‌ تـوجه‌ اسـت‌: او فروپاشی خانواده هسته‌ای‌، انقلاب ژنتیک، فـروپاشی جـوامع، از سرگیری تأکید بر تحصیلات و افزایش اهمیت دانش در جوامع را پیش‌بینی‌ کرده‌بود.

موج سوم آلوین تافلر
شـاید بـتوان گفت که‌ این‌ کتاب‌ نمایانگر مـهمترین‌ نظریه تافلر است که‌ «مـوج‌ سـوم» را به ۲ موج بزرگ دیگر در تـوسعه بـشر افزوده‌است. نخستین موج شامل کشاورزی و تحولات انسانی‌ است‌ که شکارچیان‌ را به افراد ساکن در مزارع تـبدیل‌ کـرد. این‌ کار انسان را از تلاش‌ دائم بـرای امـرار معاش را رهـا ساخت و ثبات و امـنیت لازم بـرای توسعه فنون و فن‌آوری‌هایی را کـه مـبنای تمدن امروز بشر هستند، فراهم‌آورد. موج سوم، انقلاب‌ صـنعتی اسـت که دربرگیرنده حرکت به طرف روش‌های تـولیدی و سـازماندهی نیروی کـار اسـت کـه جهان صنعتی مخلوق آن است. بـهره‌برداری از مواد اولیه، تولید انبوه و کاربرد فزاینده‌تر فن‌آوری، رفاه و سعادت را برای کشورهایی به‌ دنبال‌ داشته که از عهده تـغییرات لازم بـرآمده‌اند. موج سوم تافلر، تحولی پس از دوران صنعتی و مـبتنی بـر اطـلاعات است کـه بـه گفته او در دهه ۱۹۵۰ میلادی آغـاز شـده‌است. در موج‌ سوم‌، تافلر یک پیش‌بینی غیر عادی را در خصوص اثر عمیق تکنولوژی و بیوتکنولوژی در اقتصاد و همچنین تغییراتی که مـا هم‌اینک در روش ‌های تـولیدی، بازاریابی و الگوهای کاری می‌بینیم‌، بیان‌ می‌کند.

او توجه زیـادی بـه‌ پیـش‌بینی‌ تـوسعه بازاریابی و افـزایش قـدرت مصرف‌کننده می کند. او حتی واژه‌ای جدید( remusorp ) را ابداع کرد که ترکیبی از تولیدکننده و مصرف‌کننده است. در مقدمه این کتاب‌، تافلر درباره تغییرات نامنظم دهه‌ ۱۹۶۰‌ میلادی بحث می‌کند که فرهنگی از سوسیالیسم‌های مـتخاصم و ناسازگار، داده‌های تجزیه‌شده و تحلیل‌های متفاوت را به دنبال داشت و فضایی را ترسیم‌ کرده که در آن، همیاری نه‌تنها مفید بلکه حیاتی است. همین نیاز به همیاری‌ بود که تافلر را نسبت به موج سوم متقاعد می‌ساخت. تافلر مدعی است کـه ایـن کتاب درباره همیاری در سطحی کلان است، زیرا تمدن قدیم را به گونه‌ای تفسیر می کند که بسیاری از ما در آن رشد کرده‌ایم و در عین حال تصویری دقیق و جامع از تمدن جدید ارایه می‌کند که ما در بحبوحه آن هستیم‌.

او در ادامه کـتابش مـی‌نویسد: «جهانی که شاهد ظهور بسیار سریع ارزش‌ها و فن‌آوری‌های‌ تازه‌، روابط ژئوفیزیکی جدید، سبک‌های زندگی تازه و روش‌های جدید ارتباطی است، نیازمند عقاید، طبقه‌بندی‌ها و مفاهیمی کاملا تـازه و نـو است‌. ‌ما نمی‌توانیم‌ با روش‌های دیـروز وارد جـهان فردا شویم.»

تغییر قدرت آلوین تافلر
در این کتاب که‌ آخرین‌ بخش‌ از سه‌گانه است، تافلر تجزیه و تحلیل اولیه خود را ادامه می‌دهد و به این‌ موضوع می‌پردازد که چگونه افـراد، سـازمان‌ها و کشورها تحت تأثیر تـغییرات قـرار می‌گیرند. او به بررسی‌ یک سیستم جدید قدرت‌ می‌پردازد که جایگزین دوران صنعتی خواهد شد. واژه «تغییر قدرت» در معنا با واژه «تغییر در قدرت» تفاوت دارد. به گفته تافلر، «تغییر در قدرت» به معنای انتقال قدرت است اما تغییر قدرت بـه مـعنای تغییر در ذات و ماهیت قدرت است. تغییر قدرت، تنها قدرت را انتقال نمی‌دهد بلکه آن را متحول می‌سازد. کتاب تغییر قدرت، سه منبع قدرت را به ما یادآوری می‌کند: زور، ثروت و دانش. همه شرکت‌ها در چارچوبی کار می‌کنند که تـافلر آن را «حـوزه قدرت» مـی‌نامد و این سه ابزار قدرت در آن به‌طور مستمر به تأثیرگذاری خود ادامه می‌دهند. افزایش اهمیت دانش که در تمام ایـن سه‌گانه به‌ آن‌ اشاره شده، تغییری عمیق را در توازن میان آنها بـاعث شـده‌است.

کـتاب تغییر قدرت هیچ‌گونه راه‌حل زودهنگامی درباره مشکلات مرتبط با تغییر ارایه نمی‌دهد. تافلر درباره تلاش‌های انجام‌شده برای حرکت افراد، شـرکت‌ها ‌ ‌و اقـتصادهای‌ ملی به طرف یک وابستگی تازه به علم و دانش بحث می‌کند. به اعتقاد او، حـتی در صـورت حـل این تضادهای قدرت، باز هم همه مشکلات حل نخواهند شد. او چالش‌های بیشتری رادر نظر دارد زیرا تفاوت مـیان اقتصادهای «سریع و کند» همیشه‌ وجود دارد.

زندگینامه: هربرت مارکوزه ، از خود بيگانگی و کار از نظر مارکوزه

 هربـرت مـارکوزه، فيلسـوف و جـامعـه شــناس آلمـاني و از اعضـاي برجسـته مکتـب‌ فرانکفورت‌ بود. مارکوزه مفهوم از خود بيگانگي را به منظور بازتاب رويه و روالي غالب در جامعه سرمايه داري صنعتي مدرن به کار مي بـرد کـه در آن، آدمـي از خويشـتن بيگانـه‌ مي‌ شود
هربرت مارکوزه | از خود بیگانگی و شهروندی از نظر مارکوزه

هربـرت مـارکوزه، فيلسـوف و جـامعـه شــناس آلمـانی و از اعضـای برجسـته مکتـب‌ فرانکفورت‌ بود.

مارکوزه و از خودبیگانگی
مارکوزه مفهوم از خود بيگانگی را به منظور بازتاب رويه و روالی غالب در جامعه سرمايه داری صنعتی مدرن به کار می بـرد کـه در آن، آدمـی از خويشـتن بيگانـه‌ ميی شود. او همچنين آرزوی رهـايی انـسان تکسـاحتی را در سـر مـی پرورانـد و احتمـال مي دهد که «امتنـاع بـزرگ» نيروهـای حاشـيه ای، کاتـاليزوری بـرای ايجـاد يـک تغييـر اجتماعی گسترده شود.

مارکوزه در تبيين تکساحتی شدن بشر، بر تمـايز ميـان فـرد و اراده جامعـه تـأکيـد بـسيار دارد؛ زيرا مستحيل شـدن فرد در جامعه، موجب تکوين و مانايی جوامعی مـی شـود که در آنها، ضروريات‌ سياسی جامعه‌ به آرمانها و نيازهاي فـردی تبـديل مـي شـود. ايـن تمايزها، جهاني را ايجاد می کند که در آن انديشه هـای فـردی، خـواسـته‌ هـا‌ و حتـي‌ تلقـي آنها از آنچه امکانپذير است، با خواسته‌ های ساير اعضای جامعه درمـی آميـزد و بنـابراين انـسان ‌ ‌بـه يک ساحت فرو کاسته می شود.

انسان تکساحتی، انسان‌ تقليـل‌ يافتـه ای اسـت کـه در زنـجيـره نـظـام تـکنولوژيـک و ساختار سرمايه‌ داری، وجودش از نيروها و توان های بالقوه تهی گشته و بـه يـک سـاحت فرو کاسته شده است. چـنين انسانی به‌ ظاهر‌ آزادی های زيادی دارد، اما در واقـع در بنـد چارچوب هاي تحميلی نظام سرمايه‌ داری است.

هـمين گمان آزاد بودن موجب شـده اسـت که آدمی از بيگانگی خود، آگاهی پيدا نکند‌ و چون‌ آگاهی لازم در ايـن زمينـه را کسـب نمی کند، به تبع اقدامی هم‌ برايی گشودن‌ اين چالش نخواهد کرد.

در اين راستا مارکوزه معتقد است: «وقوف بـه از خـود‌ بيگـانگيی بـرای افــرادی کـه از طريق زندگاني مادي و صوري خود با جامعه صنعتي پيوسته و متحد شـده انـد‌ و ارضـاي‌ خاطر خود را در برآوردن نيازهاي موجود در اين جامعه مي داننـد، کـاري‌ دشـوار‌ اسـت.‌ مسئله اتحاد فرد و جامعه، تصوري بي اسـاس نـيسـت و تمامـا مبتنـي بـر واقعيـت اسـت؛ واقعيتي‌ که‌ گسترش حالت از خود بيگانگي انسانها را در يـک جامعـه صـنعتي توجيـه مي‌ کند‌ و کاملا‌ جنبه عيني يافته است ».

در انديشه هربرت مارکوزه، مفهوم «از خود بيگـانگی » بــا‌ کـليـدواژه هـايی چـون کـار، مصرف، تکنولوژی، تقليد و سرکوب، ارتباط مستقيم دارد که به‌ شرح‌ ذيل‌ است:

از خود بيگانگی و کار از نظر مارکوزه
ارتباط ميان «از خود بيگانگی» و «کار» در جهانی کـه هسـتي‌ اجتمـاعي‌ انسـان‌ را بـه نيروی کاری در خـدمت انـباشت روزافزون پول توسط سـرمايه داران‌ تبـديل‌ کـرده اسـت، اهميت زيادی دارد. کاری که ديگر نه فعالانه است و نه در خدمت تعالي و سعادت‌ بشـر‌، بلکه صرفا ابزاري براي مصرف بيشتر به حساب مي آيد و ديگـر نـمي‌ تـوان‌ به مثابـه کنشـي در خدمت تـحقق پتـانسيل‌ هـاي‌ انساني‌ به تحليل آن پرداخت، بلکه ارتبـاط وثيقـي‌ بـا‌ «از خودبيگانگي» بشر يافته است.

مارکوزه اظهار می کرد که از خود‌ بيگانگی، در کـل جـامعـه گـسترش يافته‌ است‌ و معتقد بود‌ که‌ اين‌ چالش را هـم در عـرصه کار‌ و هم‌ اوقـات فراغـت می توان ملاحظه کرد.

شرح مارکوزه درباره «از‌ خود بيگانگی » و جامعه صنعتی از اين‌ استدلال مارکسيسـتی تـبعيت مــی کـنـد‌ کـه انسـان بـه صـورت بـالقوه‌ تنهـا‌ مـی توانـد در يـک جامعـه آزاد از مـحدوديت ها و سرکوبهای مادی و روحی شکوفا‌ شـود‌ و خـود را تحقـق بخشـد.

نکتـه‌ جالب‌ توجه‌ اين است که‌ برداشـت‌ مـارکوزه از «از خـود‌ بـيگـانگی » در درجــه نـخسـت در جامعه صنعتی و محل کار تعريف شده است که اين عقيده‌ زمينه‌ ای مـارکسيسـتیدارد و مـارکوزه به آن‌ جنبه‌ ای فرويدی نيز‌ اضافه‌ می کند.

او مفهوم‌ مارکسيستی از خود بيگانگی را غنا بخشيد و بسيار تـغيير داد و مـفهوم شــی ءگشـتگی را بـه‌ واسـطه‌ افـزودن جنبـه ای روانشناختی به آن‌ بسط‌ داد‌.

به‌ اعتقاد‌ مـارکوزه، از خـود‌ بـيگانگی تعيين کننده شخصـيت افراد در دوران پساصنعتی است و در نهايت می توان اظهار کرد که او‌ مفهـوم‌ فـرويـدی از خـــود بـيگــانگی را بــه ســاختارهای توليــدی مارکسيســتی پيونــد‌ داد‌ و يــک‌ تئــوری روانشناختی کامل ارائه کرد.

به اعتقاد مارکوزه، در جـوامع صـنعتي پيشرفته، فرد در شرايطي زيست مي کند کـه از خود بيگانگي بر زندگي‌ اش سايه افـکنده اسـت و کـنترلهاي اجتماعي، هم در زمان کـار و هم اوقات فراغت، بر سراسر زندگي فرد چيره شـده اســت. در نـتيجـه زمـان کـار، بنيـان هستي از خود بيگانه را‌ تشکيل‌ مي دهد.

بنابراين در سيستم سرمايه داري، کـار بــه عـنـوان يک فعاليت انساني، به توانايي ها و خواسته هاي خود فرد هيچ بستگي اي ندارد، بلکه کـار بـه عـنوان پيش‌ شرطي‌ براي بقاي فرد، موجوديت او را تداوم مي بخشد.

در جوامع سرمايه داری، کـار نـه تـنها کالا توليد مي کند‌، بلکه‌ همچنين کارگر را نيز بـه‌ عنوان‌ يک کالا توليد مي کند و کـارگر بـه يک کـالاي ارزان تر نسبت به آنچه خودش توليد مي کند تبديل مي شود و نـه تـنها کار متعلق‌ به‌ خود را از دست‌ مي‌ دهد، از لحاظ فيزيکـی و روحانی به صورت يک ماشين تقليل مي يابـد، بـلکه همچنين «خود» و انسـانيت خـود را نيز مي فروشد .

مارکوزه بر اين باور است کـه‌ : «کـار‌ رقابت آميز و تفريحـات يکنواخـت، تمـامي مظـاهر مـنزلت، حـيثيت، قـدرت، مظاهر تبليغاتي، نيرومندي جسماني و دلربايي، مظـاهر زيبــايي عـوام پسند - گرايش هاي شهروندان و وسايلي را که آنها براي دستيابي بـه يـک بـديل در‌ اختيار‌ دارند: يعـني‌ آزادي فـارغ از استثمار - را نابود مي کند. انـطباق بـيش از اندازه انـسـان بـا جـامعه موجود، منجر‌ به گسترش شي ءگـونگي مـي شود».

از‌ خود‌ بيگانگی و تکنولوژی از دید مارکوزه
تکنولوژی به خودي خود در پيوند با از خـود بـيگـانگی نـيسـت؛ زيـرا از نظـر مـارکوزه، «تکنولوژی» ابزار ‌‌آزادی خواهی اسـت، اما کاربردها و محدوديت هـای خـاصی کـه در جامعـه سرکوبگر دارد، آن را‌ به‌ ابـزار‌ سـلطه مبدل می کند.

تکنولـوژي در قـرن بيسـتم هـر چنـد باعث افزايش روزافزون توليد شـده‌ اسـت، در واقع انسان را به ضميمه اي بـراي مـاشين هــا و تکنولوژي هاي جديد‌ بـدل سـاخته است و هر‌ چقدر‌ کـه اين پروسـه تکنيکـي شـدن پـيش مي رود، ساحت هاي بيشتري از وجود آدمی، تابع منطق تکنولوژی مـی شـود و آدمــي در يک سـاحت بي پايه و مضمحل، مستحيل مي شود. مـارکوزه از‌ اين ارتـباط ناميمون مـيان تـکنولوژي و انـسـان انتقـاد مـي کنـد.

در جـوامـع امروز، وسايل فني توليد و توزيع، يک ابزار صرف به حسـاب نمـي آينـد، زيـرا در همگـي شئون سياسي و اجـتماعي فـرد، دخالـت‌ مسـتقيم‌ دارنـد. از ايـن رو بـين نيازمنـدي هـا و آرزوهـاي افـراد بـا ضـرورت ها و نـيازهاي جامعه، چندان رقـابت و اخـتلافي موجـود نيسـت و فرد در همه حال اسير تحميل هاي جامعه است. بنابراين مي توان گفت‌ که‌ مـفهوم از خـود بـيگانگي براي مارکوزه در پيوند تنگـاتنگي بـا تکنولـوژي قــرار دارد.

مـفـاهيم مـرکـزی در نـظريه انـتقادی مـارکوزه در باب تکنولوژی مفاهيمی چون رهـايی، شـی ءگشـتگی، ظلـم و ستم‌ ، کالايی شدن، از خود بيگانگی و... است.

مارکوزه معتقد است که ديگر سخن از بي طرفي تکنولوژي ميسر نيسـت و نمـي تــوان مفهوم تکنولوژي را‌ منحصرا‌ درباره فرآيندهاي فني و صنعتي به کار‌ بـرد‌. امـروزه‌ جامعـه تکنولوژيک تنها يک جامعه محدود صنعتي به حساب نمي آيد. جامعه تکنولوژيک عبارت است از سيستم حاکميت و نفوذي که در‌ همه‌ شـئون‌ زنــدگي افـراد، حتـي در انديشـه و دريافتشان، نظير امور‌ فني‌ و صنعتي دخالت مي کند .

از خود بيگانگی و مصرف از نظر مارکوزه
به اعتقاد مارکوزه در جهان امروز، توليد و مصرف زياد موجب شده‌ است‌ که‌ انسان هـا به وابستگان کـالاها تـبديل شوند و اين مشخصه جامعه هاي‌ سرمايه داري و مصـرفي اسـت که موجب شده است انسانها، احساس آرامش و سعادت خود را در مصرف بيشتر بيابنـد‌ که‌ نتيجه‌ آن، کار بـيشتر اسـت و چون کار نيز کـاري خـلاقانـه و رهــايي بخـش‌ بـه‌ شـمار نمي آيد، پيوند ميان «از خود بيگانگي » و «مصرف» مستحکم تر می شود.

به بـاور مـارکوزه‌، تک ساحتي‌ شدن‌ مي توانـد بـه شـکل مشـابهي در هـمـه حــوزه هـاي زنـدگي عمـومي و خصوصي يافـت‌ شـود‌. در‌ جامعه صنعتي پيشرفته، انسـانهـا خودشـان را در کالاهايشـان مي شناسند. آنها روح خـود را‌ در‌ اتومبيل شـان‌، مجموعـه hi-fi، خانـه اسـپيليت و لـوازم آشپزخانه شان مي شناسند.

در واقع به باور مارکوزه، اتومبيل، دستگاه تلويزيـون و لـوازم خـانگي، بـه خـوي خـود‌ سرکوبگر‌ نيست‌؛ اما اين مصنوعات بر اساس الزامات مبادله هـاي سـودآور ساخته مـي شـوند و به جزيي جدا ناشدني‌ از‌ وجود مردم مبدل شده اند. از اين رو مـردم ناگزيرنـد بخشـي از وجود‌ خويش‌ را‌ در بازار بخرند و اينـگونه است که روابط انساني، ذيـل روابط ميان اشيا‌ قرار‌ مي‌ گيرد و اين بـت وارگـي جـهان کالايي شده که به نظر مي رسد‌ هـر‌ روز شدت بيشتري مي يابد، تنها مي تواند توسط زنـان ‌ ‌و مـرداني از بين بـرود کـه در‌ حـال‌ پاره کردن حجاب ايدئولوژيک و تکنيکي اي هستند که بر آنچـه حقيقتـا در‌ حــال‌ وقــوع اسـت سايه افکنده است؛ زنان و مرداني‌ که‌ به‌ صورت منسجم و همبسـته بـراي سـاختن جهان خود‌ مـي‌ کوشند.

از خود بيگانگی و تقليد از دیدگاه مارکوزه
مارکوزه در انتقاد از وضعيت‌ موجود‌ آگاهي بخشي وسايل جديد ارتباط جمعي، بـر‌ ايـن‌ عقيده بود‌ کـه‌ در‌ شـرايط سلطه جهاني، دانش و آگاهي به‌ وسيله‌ نظـام اجتمـاعي جـذب مي شود و از آغاز به وسيله آن قوام مـي‌ يابـد‌. بنـابراين آنچـه نمـود مـي يابـد، انطبـاق‌ و هماهنگي نيست، بلکه تقليد‌ و يک‌ نوع يکسان و مـتحدالشکل شدن فرد‌ با‌ جامعـه اسـت که در نتيجه نه تنها آگاهي فرد، بلکه تمامي ميراث هاي فرهنگي‌ و معنوي‌ گذشته انسان و شيوه هاي سخن گفتن‌ و انديشيدن‌ نيز‌ صورت يکسان و يکپارچه‌ اي‌ مـي يابـد.

در واقـع‌ فرايند‌ هـمانندسازي از طـريق دروني کردن تقليد در وجود افـراد صـورت مـي گيـرد و بـه همين‌ دليل‌ نيز در انديشه مارکوزه، تقليد براي‌ ايجاد‌ يک بيان‌ ضد‌ دموکراتيـک‌ در بـاب تکنيک، نقش‌ برجسته اي را ايفا مي کند.

مارکوزه معتقد است کـه فـرآينـد تقليـد در فـرد، دروني‌ شده‌ است و در ميان يک جامعـه فنـي‌، از‌ خـود‌ بيگـانگي‌ در‌ شـکل پيشـرفته آن‌ وجود‌ دارد. بنابراين تقليد براي مارکوزه از خود بيگانگی ای است که دارد عينی می شود و از‌ طريق‌ قابليت‌ های خـاص جـامعه فنی، در دستيابی به‌ اداره‌ کامل‌ فرايندهای کار‌، اخلاق‌ هنجاري جامعه مصرفي را با کار سوژه ها پيوند مي دهد. البته براي مـارکوزه، آثـار تقليـد روي فرد در جامعه پيشرفته صنعتي، عواقب سياسي بـزرگ و شـگرفي دارد.

مـی توان گفت که ارتباط وثـيق و اسـتوار مـيان از خـود بيگـانگي و تقليـد، بـه واسـطه فرايند همانندسازي در جامعه سرمايه داري صورت مي گيرد.

جوامع‌ صـنعتي‌ امـروزي بـا استفاده از رسانه و تبليغات، «مد» و «مـصرف» را در مـرکز تـمايلات مردم قرار مي دهند و از طريق فرآيند همانندسازي، ارزش هاي مـطلوب و سودآور خـود را بـه نيازهـاي بايسـته و ضروري‌ افراد‌ مبدل مي سازند و اينگونه است که تقليد در وجود افراد نهادينه مي گــردد و بـه واسـطه تقليد از فرهنگ و نيازهاي تحميلي آن، انسان ضـميمه‌ اي‌ بـه مقلـدي از خـود بـيگانه‌ و در‌ خدمت منافع صاحبان سرمايه قرار مي گيرد.

از خود بيگانگی و سرکوب از نظر مارکوزه
در انديشه هربرت مارکوزه، ارتباط نزديکي ميان سـرکوب و از خــود بـيگـانگي وجــود دارد‌. او‌ بر دو مفهوم بنيادي‌ تأکيد‌ دارد: سرکوب مازاد و اصل کارآمدی.

١. سرکوب مازاد: مـحدوديت هـا و قيدوبندهايي است که به واسـطه تفـوق اجتمـاعي ايجاد مي شود. اين نوع از سرکوب، از سرکوب بنيـادي (کـه ضــرورت دگـرگـوني غـرايز‌ براي‌ تداوم نژاد بشر در تمدن است ) متمايز شده است .

٢. اصل کارآمدی: شـکل تـاريخي مـتداول اصل واقعيت است .

اين تمايزها به مارکوزه اجازه مي دهد که چنين استدلال کنـد کــه تـمـدن‌ پيشــرفته‌، بعد از‌ آسيبي که بيگانگي از طبيعت و سرکوب به انسان وارد مي کند، به صورت منطقـي امـکان ايجـاد تغيير‌ و دگرگوني را فراهم نمي کند. بنابراين هدف مـارکوزه، تبيـين شـرايط تحقق‌ جامعه‌ اي‌ اسـت کـه در آن تـجاوز و ظلم از بين خواهـد رفـت و خشـنودي کامـل از عمل ديده مي شود‌. ‌‌

مارکوزه‌ اذعان مي کند کـه زنـدگي بشر، برخي از سرکوب ها را ايجـاب مي کند‌ (سرکوب‌ بنيادي‌) و بنابراين شکل خاصي از بيگانگي را ايجـاد مـي کـند؛ بيگانگي از آنچه به مثابه شـکلي‌ از هسـتي طبيعـي (همچـون ارضـاي فـوري غرايـز جنسـي مثـل حيوانات) ايجـاد شـده است‌. اما مفهوم سرکوب اضافي‌ مارکوزه‌ نـوعي از خـود بيگـانگي را ايجاد مي کـند کـه خـاص جوامع مدرن است. به تبع سرکوب مازاد، انسان ها دچار از خود بيگانگي مازاد مي شوند.

از خــود‌ بـيگـانگي مـازاد يعني از خود بيگانگي اي که به وسيله جامعه کنوني در راستاي تمايـل بـه حـفـظ و تـوسعه وضع موجود ايجاد مي شود. اين از خود بيگانگي مازاد، تشريح وضعيتي اسـت‌ کـه‌ در آن صرفا پيشرفت کمي صـورت گـرفته است. از خود بيگانگي مـازاد، تمـايز ميـان کـار يدي و کار فکري را حفظ کرده اسـت و مـنجر به پديد آمدن کـار ويرانگـر و غيـر انسـاني‌ مـي‌ شـود و هـمچنين سرکوب منـابع انسـاني (منـابع فنـي ، طبيعـي و انـسـاني) را تـقويـت مي کند.

شهروندی در انديشه هربرت مارکوزه
در انديشه هربـرت مـارکوزه، شـهروندی تنهـا يـک مفهـوم‌ حـقـوقی صــرف نيسـت.

به باور مارکوزه، شهروندان بايد‌ جامعه‌ ای نو برپـا کننـد؛ جامعـه ای کـه دارای روابـط توليد جـديدی بـاشد و شرايطي به وجود آيد‌ که‌ توليد‌ را بـر بـنيان نـيازمندي هـاي راســتين و طـبيعي انسان ها قـرار دهـد. در جامعه‌ اي‌ که‌ بايد از نو بنـا شـود، نيازهـاي عـادي، ديگـر مانع گسترش نيازهاي والاي بشر نخواهـد‌ بـود‌ و در‌ مـحـيط مـسـاعدي، آزادانــه پـرورش خواهند يافت.

مارکوزه معتقد است که شـهروندان بـايد ضـوابط جـامعه‌ کـنوني‌ را فـرو ريزنـد و يک همکاري استوار در نهادهاي طبيعي و اجتمـاعي پديـد آورنـد. اينگونـه‌ اسـت‌ کـه‌ زندگي شهروندان در جامعه جديد، هـدف و غايـت راسـتين خـود را بازخواهـد يافـت و سعادت و نيکبختي‌، اصل‌ حاکم بر اين جامعه آزاد خـواهد بود.

در واقع مارکوزه جامعه‌ ايی را‌ طراحی مـی کنـد کـه در آن از تکنولـوژي و علـم، بـراي رهايی بشر استفاده مي شود‌ و در‌ آن اولويت با صلح، خشنودي، خلاقيـت و شـادي و نـه رنج و کار سخت است‌ و يکي‌ از‌ جنبه هـاي بـنيادين آن، بـالا بـردن ميـزان رهـايي بشـر و روابط متناسب و موزون با طبيعت است‌.

اعتقاد‌ مارکوزه‌ بر اين است کـه مـا بايـد کـار از خود بيگانه را با‌ اتوماسيون‌، در راستاي فراهم آوردن نيازهايمان درهم آميزيم و از زمــان فـراغتمان، براي پرورش پتانسيل هاي دروني مان‌ استفاده‌ کنيم تا بتوانيم آگاهي هايمـان را رها سازيم و با سرکوب مبارزه کنيم.‌

شهروندی و انقلاب ادراکی از نظر مارکوزه
مارکوزه در کتاب‌ «گـفتاري‌ در‌ بـاب رهايي » براي رهايي بشر از دام‌ از‌ خـود بيگانگي، بر دو گونه انقلاب تأکيد مي کند: انقلاب ادراکي و انقلاب سـاختاري‌.

او‌ مـي گويـد: «جامعـه مستقر موجود‌، ابزار‌ ادراکي يکساني‌ را‌ بر‌ تمامي اعضاي خود تـحميل مــي کنـد‌ و جامعـه‌ (به رغـم تـمامي اختلاف ديدگاه ها، افق هاي فکري و زمينه هاي فـردي و طبقـاتي‌ )، تجربـه‌ يکساني را به همگان عرضه مي‌ دارد. در نتيجـه قطـع‌ رابطـه‌ بـا تـداوم پرخـاشجـويي و استثمار به‌ معني‌ گسستن از احساساتي است که خود را بـا اين جـهان تطبيق داده اسـت.‌ عصيانگران‌ امروز مي خواهند چيزهاي نو‌ را‌ به‌ شـيوه اي نـو بنگرنـد‌، بشـنوند‌ و احسـاس کنند. اينان آزادسازي‌ و رهـايي‌ را در گـرو امحـاي ادراک معمـول و مرسـوم مـي داننـد.

مارکوزه تأکيد مي‌ کند‌ کـه‌ ‌ ‌بـي گمان بهره مندي انسانها از آزادي اقتصادي‌، سياسـي‌ و فکري‌، اهميت‌ بالايي‌ دارد‌ و براي بهره مندي از آزادي اقتصادي بايد از فـشـار قــدرت هـا و مـناسبات اقتصادي غالب رهايي يافت، تا بتـوان بـه يـک زنـدگي راسـتين دسـت يافـت.

بهره مندي از آزادي سياسي، رهايي‌ يافـتن از سياستي اسـت کـه هـيچ گونـه نظـارتي بـر اجراي آن ندارند و بهره مندي از آزادي فکري، بازگشت تـفکر انسان به سوي آزادي اســت. به همين دليل، طبقات‌ تحت‌ ستم بايد خود را هم از خويشتن و هم از اربابانشان آزاد سازند، زيرا انقـلاب هـا در وهلـه اول، از تنگدسـتي زاده نمي شوند، بلکه از نـامردمي، بيـزاري‌، اسـراف‌ و فراوانـي در جامعـه مصـرفي و مقـولاتي اين چنيني نشأت مي گيرند. بـه همين دليل، خواسـت اصـلي انقـلاب هـا در واقـع يـافتن هستي اي است که‌ به‌ راستي درخور انسان باشد و بنا‌ کـردن‌ شـکلي کـاملا نـو از زنـدگي است. بنابراين مي توان گفت که تغييري که در انقـلاب هـا روي خواهـد داد، الزامــا فـقـط تغييري کمي نيست، بلکه‌ بي‌ گمان تغييري کيفي نيز‌ خواهد‌ بود.

تغيير براي مارکوزه، پايان دادن به استثمار و بهره گيري مادي و فکري از افـراد اسـت. اين تغيير را فاعل انقلابي انجام مـي دهـد و «فـاعـل انـقلابـي‌ فقـط‌ در فراگرد خود تغيير مي تواند پرورش يابد. فاعل انقلابي در عمل و در تکامل آگاهي و عمل پديدار مي شود». در حقيقت نياز به تغييـر ريشـه اي‌ مـي‌ بايـد از‌ ذهنيت تک تک انسان ها، از هوش و عواطف شان و از رانــه هــا و غايات شـان برخاسـته باشـد.

به‌ همين دليل هم جنبش هاي رهايي بخش همواره پيونـدي ميان حوزه‌ تغييرات‌ شخصي‌، با حوزه تغييرات سياسي ايجاد کرده اند و اين پنـدي اسـت که جنـبش هــاي اجـتمـاعي جـديـد (جنـبش هـاي ضـد ‌‌سـرمايه‌ داري، ضــد نـژادپرسـتي ، فـمينيستي ، زيست محيطي و چپ ) از تاريخ خود آموخته اند.

شهروندی و انقلاب ساختاری از دید مارکوزه
به باور مارکوزه، سازماندهي کنوني جامعه بـه واسـطه تحميـل اجتمـاعي کــار غـيـر‌ ضـروري، قيدوبندهاي غير لازم براي تمايلات جنسي و نظام اجتمـاعي ســازمان يافتـه بــر مدار سود‌ و بهره کشي، «سرکوب اضافه » توليد‌ مي‌ کند و بـه همـين دليـل هـم او، پايـان سرکوب و ايجاد جامعه اي جديد را ضروري ديد و در اين راستا بر نـوع ديگــري از انـقـلاب تأکيد مي کند که انقلاب ساختاري ناميده مي‌ شود.

بـي گمان نياز به شـرايط بهتـر کـاري، درآمد بالاتر و آزادي بيشتر، در چارچوب نظم موجود نيز مي تواند برآورده شود. بـنـابراين آنـچه شـهروندان را مجبور به برهم زدن ساختار موجود‌ در‌ قالب انقلاب مـي کنـد، چيـزي وراي اين مـسائل اسـت که سبب مي شود براي مردمي که همه چيز دارنـد، يـا مـي تواننـد اميدوار باشند کـه در آينــده خـواهنـد داشــت (ماننـد‌ پوشـاک‌ مناسـب ، خـوراک کـافي ، تلويزيون، خانه و...)، واژگوني نظم موجود، ضرورتي حـياتي بـاشد.

بي گمان براي مارکوزه، هدف از طغيان و انقلاب، واپس گرايي به دوران پيش از تمدن‌ بشر‌ نيست، بلکه بـازگشت بـه زمـان از دست رفته خيالي در زندگي واقعـي بشـر اسـت ؛ يعني نيل به مرحله اي از تمدن است کـه آدمـي در ضمن آن بايد دريابد‌ که‌ سازماندهـي‌ جامعه براي چيست و براي کيست‌ ؟ اينجاست‌ که‌ بـايد آدمـي دريابـد که آزادي و رهايي از حاکميت کالا بر انسان، پيش شرط آزادي است و به همين دليل‌ هم‌ مارکوزه‌ مـعتقد اسـت که کار بـه واسـطه انقـلاب اسـت‌ کـه‌ ديگـر از خودبيگانـه نيسـت.

شهروندی و سوسياليسم از دیدگاه مارکوزه
شـهروندي کـه مـارکوزه تعريف مي کند و بديلي براي انسـان بيگانـه‌ از‌ خـود‌ محسـوب مي شود، تنها در يک جامعه سوسياليستي مـي تـواند‌ تحقق يابد. البتـه سوسياليسـمي کـه مارکوزه مدنظر داشت با سوسياليسم استالينيستي، بـسيار مـتفـاوت بــود.

بـراي مـارکوزه، سوسياليسم راستين‌ بر‌ پايه‌ يک همبستگي راستين ميان انسانها تحقق مي يابد. به بــاور مـارکوزه‌، زنـدگي‌ بشر تحـت سـيطره سـرمايه داري، بـه طـرز مهلکـي از آزادي و فعاليـت خلاقانه عاري شده اسـت و بـنابراين‌ پتانسيل‌ هاي‌ انساني بنيـادين را سـرکوب مـي کنـد و نيازهاي انساني اساسي را تحريف مي‌ کند‌. بي‌ گمان نـظريه مـارکسيستي کار و بيگـانگي از آن، به سمت تئوري سوسياليسم و انقلاب سوق يافته‌ و توجيه‌ کننده‌ آن اسـت.

در واقـع «سوسياليسم به عنوان يک مسير زندگي متفاوت‌ (از‌ لحـاظ کـيفی ) از نـيروهـای توليدی نه تنها برای کاهش زمان کـار و کـار از‌ خود‌ بيگانـه‌ اسـتفاده خواهـد کـرد، بلکـه همچنين سوسياليسم از نيروی توليد برای ساختن زنـدگی ،گـسـترش احسـاس‌ و خـرد‌ و آرام کردن و فرونشاندن پرخـاشگری، بـهره مندي از هستي ، رهـاسـازي احـسـاس و خــرد از سلطه عقلانيت‌ و پـذيرش‌ خلاقيـت‌ در مقابـل بـهـرهگيـريهـاي ســرکوبگرانه نيـز بهـره مي گیرد».

مارکوزه هميشه از مفهوم‌ جديدي‌ از سوسياليسم سخن مـي گـفـت کــه صـلح، لـذت، سعادت، آزادي و يگانگي با‌ طبيعت‌ را‌ بـه عنوان مؤلفه هاي يک جـامعـه بــديل بـه ارمغـان مي آورد.

توليد فـرهنگ، روابـط اجتماعي‌ و نهادهاي‌ رهايي‌ بخش (در چشم انداز رهـايي او) نوعي کار غير از خود بيگانه‌، روابـط‌ جـنسي و جامعه اي هماهنگ را ممکن خواهد ســاخت کــه «فـوريـه » و سوسياليسـت هـاي تـخيلـي مـطـرح کـرده انـد.

در حقيقت براي مـارکوزه، سـوسياليسم به مثابه تحقق خواسته هاي راستين‌ بشـري‌ و نيـروي محرک تاريخ معاصر است، اما بـا‌ تـوجه‌ به‌ تحريف نظـام منـد افکـار و انديشـه عـمـوم کــه مارکوزه‌ از‌ آن سـخن مـي گـويد، بايد انقلابي با تـکيه بر آگاهي از نيازهاي راستين‌ بشر‌ روي دهد که سرشت دروغين‌ انسان‌ را از‌ او‌ بزدايد‌ و سرشت راستينش را به او بـازگرداند.‌

زندگینامه مارگاریتا آخرین عشق انیشتین !

 پدر علم فیزیک جهان “آلبرت انیشتن” در سن ۵۶ سالگی به تحولی تازه در زندگی خود دست یافت. او دریچه های قلب خود را برای عشق گشود. فاتح این قلب، زن زیبایی با نام “مارگاریتا” بود.

خانم مارگاریتا، همسر مجسمه ساز مشهور شوروی “سرگی کانیونکوف” بود. این داستان عاشقانه تنها مدتی پیش و زمانی که لوازم شخصی خاندان “کانیونکوف ها” در حراجی آثار هنری و عطیقه ی “سادبیز” به فروش می رفت، آشکار شد. در میان مدارک به فروش رفته می توان به چند نامه اشاره نمود که آلبرت انیشتن به معشوقه خود در مسکو فرستاده بود.

خانم مارگاریتا کانیونکوا (پیش از ازدواج وارانسوا) اختلاف سنی زیادی با همسر خود داشت. آنها در سال ۱۹۲۲ با یکدیگر ازدواج کرده و پس از گذشت یک سال، برای حضور در نمایشگاه هنرهای روسیه و شوروی به آمریکا سفر کردند. به نظر می رسید که آنها تنها چند ماه در آمریکا خواهند ماند ولی این چند ماه به ۲۲ سال تبدیل شد. چرا؟ آیا آنان وطن فروش بودند؟

زمانی که زوج کانیونکوا در سال ۱۹۴۵ به شوروی بازگشتند، ژوزف استالین رهبر شوروی دستور داد تا یک کشتی اختصاصی در اختیار آنها گذاشته شود. بدین ترتیب آقای کانیونکوا توانست تمامی آثار و شاهکارهای هنری خود را که در طول مدت ۲۲ سال در آمریکا خلق نموده بود، به وطن بازگرداند.

در مسکو به آنها یک خانه بزرگ و یک کارگاه با تمام امکانات و تجهیزات اعطا شد. این نوع استقبال بیشتر به استقبال از بازگشت مامورین اطلاعاتی پس از انجام موفقیت آمیز عملیات سنگین جاسوسی شباهت داشت. بر اساس گفته های آقای “پاول سوداپلاتوف” از فرماندهان پیشین وزارت اطلاعات شوروی ، آقا و خانم کانیونکوا در اصل از مامورین اطلاعاتی شوروی بوده اند. با این تفاسیر هیچگونه مدرکی که بتواند صحت این گفته را تائید و یا تکذیب کند، تا به امروز در اختیار نمی باشد.

داستان یک عشق
خانم مارگاریتا در دوران جوانی خود با اشخاص مهم و مشهور زیادی رابطه ی دوستی داشت. در میان این افراد می توان به آقای راخمانینوف (موسیقی دان)، شالیاپین (خواننده)، بروبل (نقاش) ودیگر افراد سرشناس آن زمان اشاره نمود. وی پس از ورود به ایالات متحده، اقدام به خرید بهترین، زیباترین و گرانبهاترین لباس ها و جواهرات نمود. بدین ترتیب که مروارید روسی در میان زنان آمریکا از همه لحاظ زیباتر بوده و به همین دلیل نیز می توانست براحتی در قلب مقامات بلندپایه و پرقدرت آمریکا نفوذ کند.

آغاز داستان

به آقای سرگی کانیونکوا در سال ۱۹۳۵ میلادی سفارش ساخت تندیس نیم تنه ی انیشتین داده شد و بدین ترتیب بود نخستین دیدار میان انیشتن و مارگاریتا اتفاق افتاد. خانم مارگاریتا درباره ی اولین دیدار خود با انیشتین می گوید:

“او برای ژست گرفتن به کارگاه ما آمده بود. او فردی بسیار فروتن و کم حرف بود. همچنین گاهی با شوخی می گفت که به خاطر موهای سرش که همیشه در هوا معلق هستند، مشهور شده است.”

از همان لحظه بود که انیشتن قلب خود را پیش مارگاریتا جای گذاشت. از آن روز بود که قرار ملاقات های عاشقانه میان آن دو آغاز شد.

روزی آلبرت از دکتر خانوادگی کانیونکوف ها درخواست نمود تا وانمود کند که مارگاریتا به سختی بیمار است و سرگی را راضی کند تا همسرش را برای درمان به فلان آسایشگاه بفرستد. سرانجام سرگی راضی شد تا همسرش را برای درمان به آسایشگاه چشمه های معدنی بفرستد. جالب است که آلبرت انیشتن در مقابل دروازه های این آسایشگاه به انتظار مارگاریتا نشسته بود. این ۲ عاشق روزهای فراموش نشدنی را با یکدیگر سپری نمودند.

رابطه ی عاشقانه ی میان انیشتن و مارگاریتا به گوش بسیاری رسیده بود ولی شوهر بی نوا آخرین کسی بود که متوجه این قضیه می شد. او سالها بود که حتی فکر نمی کرد که چنین چیزی امکان پذیر باشد. ولی حتی وقتی همه چیز برای او روشن شد، دیگر هیچ چیز جلودار روابط عمیق عاطفی میان آلبرت و مارگاریتا نبود.

مارگاریتا زنی استقلال طلب بود و همواره کاری را که تنها خودش صلاح می دانست انجام می داد. مجسمه ساز افسرده، چاره ای جز پذیرفتن این موضوع نداشت. اگر حرف های فرمانده ی وزارت اطلاعات شوروی درست بوده باشد، می توان چنین پنداشت که مارگاریتا به شوهرش گفته بود: “روابط و اطلاعات دریافتی از سوی انیشتن برای شوروی بسیار حائز اهمیت است.” در هرصورت این موضوع در رده ی حفاظتی فوق محرمانه قرار دارد و حقیقت پنهان شده است. همچنین بعید به نظر می رسد که صحبت های مارگاریتا توانسته بود سرگی را قانع کند.

زوج روسی سرانجام در سال ۱۹۴۵ میلادی به وطن بازگشتند. انیشتن پیش از سفر مارگاریتا به شوروی، به وی یک ساعت از جنس طلای ناب هدیه داد. این ساعت طلایی به همراه اشیاء عطیقه ی خانواده ی کانیونکوف ها درست پس از گذشت ۵۰ سال، در حراجی “سادبیز” به فروش رفت.

انیشتن تا آخرین لحظات عمرش نتوانست به فرد دیگری جز مارگاریتا فکر کند. او در یکی از نامه هایش در سال ۱۹۴۶خطاب به معشوقه اش می نویسد:

“آه مارگاریتای عزیز و دوست داشتنی من. اکنون نشسته ام و با پیپی که تو به من هدیه دادی نامه می نویسم. شبها هم به یاد تو با مدادی که از تو به یادگاری گرفته ام، خاطراتمان را مرور می کنم.”

“دیگر بانوان این عالم هستی سراغی از من نمی گیرند و من هراسی ندارم.”

انیشتن در نامه ای دیگر با ناله و شکایت می نویسد:

“لانه ی عشق ما به فرسنگ ها دور پرتاب شده است.”

این نامه نگاری ها تا ۱۰ سال ادامه داشتند تا این که در بهار سال ۱۹۵۵ میلادی، آلبرت انیشتن چشم از جهان فروبست.

پایان داستان

سپس در سال ۱۹۷۱ میلادی، سرگی نیز این جهان را بدرود گفت و مارگاریتای بیمار و رنجور، تنها ماند. افسانه ی زیبایی های آمریکا، کسی که دل تمامی مردان مشهور زمان خودش را فریب می داد نیز سرانجام در سال ۱۹۸۰ و در فراموشی و تنهایی کامل چشم از جهان فروبست

زندگینامه میلوا ماریچ همسر انیشتین ، زنی عجیب با ایده های مدرن !!

 کیست که این فیزیک دان مشهور آلمانی را نشناسد؟ اصلا فرمول هم ارزی جرم و انرژی با او گره خورده است! بله همان فرمول معروفی که ممکن است دیده باشید یا حتی با آن سر و کار دارید”E=mc۲”.

دستاوردهای او در نظریه نسبیت که جزو ستون های اصلی فیزیک مدرن محسوب می شود، انکار ناپذیر است. مردی با موهای پریشان و ذهنی سرشار از نبوغ و درخشش!

اما کم تر کسی از زندگی شخصی او اطلاع دارد. کم تر کسی می داند که همسر انیشتین چه بسا نبوغ بیش تری نسبت به او داشت. بیایید این زن فراموش شده را در این بخش بشناسیم. زنی که شاید اگر در جامعه امروزی زیست می کرد، چه بسا مشهورتر از آلبرت می شد!

در حالی که میلوا ماریچ با آلبرت انیشتین ازدواج کرده بود، بسیاری بر این باورند که همسر انیشتین سهم زیادی در اکتشافات او در حال تغییر جهان داشت – اما بعداً اعتبارش رد شد.

در سال 1896، آلبرت اینشتین جوان به مؤسسه پلی تکنیک زوریخ رفت. این دانش آموز 17 ساله در حال شروع یک برنامه چهار ساله در بخش فیزیک و ریاضی مدرسه بود. از پنج دانش پژوهی که در آن سال در بخش پذیرفته شدند، تنها یکی از آنها – میلوا ماریچ – زن بود.

میلوا ماریچ و آلبرت انیشتین با هم تحقیق کردند و مقالاتی نوشتند و خیلی زود عاشق شدند. انیشتین در نامه ای به ماریچ نوشت: «خیلی خوش شانسم که تو را پیدا کردم، موجودی که برابر من است و به اندازه من قوی و مستقل است! من با بقیه به جز تو احساس تنهایی می کنم.»

اما خانواده انیشتین هرگز میلوا ماریچ را تایید نکردند. و هنگامی که رابطه آنها تیره شد، انیشتین علیه همسرش مخالفت کرد و ممکن است اعتبار حیاتی را به خاطر کارش روی اکتشافات پیشگامانه “ش” از او گرفته باشد.

میلوا ماریچ که بود؟
میلوا ماریچ در سال 1875 در صربستان به دنیا آمد. همسر انیشتین دانش‌آموزی باهوش از سال‌های ابتدایی بود و به سرعت به کلاس خود رفت. به گزارش ساینتیفیک آمریکن ، در سال 1892، پس از درخواست پدرش از وزیر آموزش و پرورش برای معافیت، ماریچ تنها زنی بود که مجاز به شرکت در سخنرانی های فیزیک در دبیرستان خود در زاگرب بود.

به گفته همکلاسی هایش، همسر انیشتین دانش آموزی آرام اما باهوش بود. بعداً، او پنجمین زن در مؤسسه پلی تکنیک شد که در رشته فیزیک تحصیل می کند.

در پایان دوره تحصیلی خود در سال 1900، میلوا ماریچ نمرات بالاتری نسبت به آلبرت انیشتین گرفت. در حالی که انیشتین یک در فیزیک کاربردی دریافت کرد، ماریچ نمره پنج، بالاترین نمره ممکن را کسب کرد. اما در طول امتحانات شفاهی کوتاه آمد. در حالی که پروفسور مرد به هر یک از چهار مرد کلاس ماریچ امتیاز 11 از 12 داد، او پنج را دریافت کرد. انیشتین فارغ التحصیل شد. ماریچ این کار را نکرد.

اگرچه انیشتین مدرک گرفت، اما شغلی نداشت. این زوج تحقیقاتی را با هم انجام دادند، به این امید که منجر به دریافت مدرک برای ماریچ و شغل برای انیشتین شود. انیشتین به ماریچ نوشت: «چقدر به داشتن یک پزشک برای همسرم افتخار خواهم کرد.

با این حال اولین مقاله آنها فقط نام انیشتین را ذکر کرده است.

انیشتین به ماریچ گفت که فقط زمانی که شغلی داشته باشد می تواند با او ازدواج کند. اما خانواده او نیز به شدت با این رابطه مخالف بودند.

مادر انیشتین می‌نویسد: «تا زمانی که شما 30 ساله شوید، او از قبل تبدیل به یک سگ قدیمی خواهد شد» زیرا ماریچ تقریباً چهار سال از او بزرگ‌تر بود. انیشتین‌ها نمی‌خواستند روشنفکر صرب با لنگی به خانواده‌شان بپیوندد.

بارداری برنامه ریزی نشده میلوا ماریچ
در سال 1901، آلبرت اینشتین و میلوا ماریچ روی یک پروژه تحقیقاتی خیره کننده کار می کردند. به گزارش واشنگتن پست ، انیشتین به شریک زندگی خود نوشت: “چقدر خوشحال و مفتخر خواهم شد وقتی ما دو نفر با هم کار خود را در مورد حرکت نسبی به نتیجه ای پیروزمندانه برسانیم!”

آن کار – که به نظریه نسبیت خاص انیشتین تبدیل شد – او را به یکی از مشهورترین فیزیکدانان تاریخ تبدیل کرد.

اما یک بارداری برنامه ریزی نشده نقش ماریچ را به عنوان شریک تحقیقاتی انیشتین از مسیر خارج کرد. و انیشتین همچنان از ازدواج با او امتناع می کرد تا زمانی که شغلی پیدا کرد.

ماریچ ناامید دوباره امتحان شفاهی خود را داد. و دوباره، یک استاد مرد او را شکست داد. او تحصیل را رها کرد و برای زایمان به صربستان بازگشت. فرزند او، لیزرل اینشتین ، از سوابق تاریخی ناپدید شد. به احتمال زیاد، لیزرل مرده یا زن و شوهر او را برای فرزندخواندگی قرار داده اند.

سرانجام، انیشتین در سال 1902 در یک اداره ثبت اختراع سوئیس کار کرد و سال بعد با ماریچ ازدواج کرد.

ماریچ بین سال‌های 1904 و 1910 دو پسر به نام‌های هانس آلبرت و ادوارد به دنیا آورد. او در کنار شوهرش در تحقیقات او کار کرد. و اینشتین پنج مقاله در سال 1905، “سال معجزه” خود منتشر کرد.

در پشت صحنه، میلوا ماریچ ارقام را محاسبه می کرد، نظریه ها را استدلال می کرد و برای همسرش سخنرانی می نوشت. زمانی که ماریچ در زوریخ شروع به تدریس کرد، یادداشت های سخنرانی خود را نوشت. وقتی فیزیکدان ماکس پلانک با سوالی به سراغ انیشتین رفت، ماریچ پاسخ داد.

وقتی شوهرش مشهورتر شد، ماریچ به یکی از دوستانش گفت: “فقط امیدوارم و آرزو می کنم که شهرت تأثیر مضری بر انسانیت او نداشته باشد.”

زندگی به عنوان همسر آلبرت انیشتین و شریک نادیده گرفته شده
در سال 1912، اینشتین از ازدواج خود منصرف شد. او با السا انیشتین لوونتال – پسر عمویش – که بعداً با او ازدواج کرد – رابطه برقرار کرد. انیشتین در نامه ای به لوونتال، میلوا ماریچ را “موجودی غیردوستانه و بی طنز” نامید. او همچنین اعتراف کرد: «من با همسرم به عنوان یک کارمند رفتار می کنم که نمی توانم او را اخراج کنم. من اتاق خواب خودم را دارم و از تنها ماندن با او اجتناب می کنم.

انیشتین و ماریچ در مورد جدایی صحبت کردند. نیویورک تایمز گزارش می دهد که با ازدواج آنها در خط، انیشتین در سال 1914 پیشنهاد سازش را داد. اگر ماریچ با شرایط خود موافقت کند، او به ازدواج ادامه می دهد.

الف. «خواهی دید (1) لباس و کتانی من مرتب باشد، (2) روزی سه وعده غذای معمولی در اتاقم از من سرو شود. ب. از تمام روابط شخصی با من صرف نظر می کنید، مگر در مواردی که برای حفظ ظاهر اجتماعی لازم باشد.»

انیشتین همچنین خواستار این شد: “توقع هیچ محبتی از من نخواهی داشت… باید بلافاصله اتاق خوابم را ترک کنی و یا درس بخوانی بدون اینکه اعتراضی از تو بخواهم.”

این زوج سرانجام در سال 1919 طلاق گرفتند. ماریچ بر روی بندی در سند طلاق اصرار داشت که در آن اگر انیشتین جایزه نوبل را دریافت کند، پول را دریافت خواهد کرد.

شش سال بعد، انیشتین سعی کرد به قول خود عمل کند. ماریچ مخالفت کرد و اشاره کرد که می تواند مشارکت خود را در تحقیقات او ثابت کند. انیشتین به همسر سابقش نوشت: «وقتی کسی کاملاً بی‌اهمیت است، چیزی جز متواضع و سکوت نمی‌توان به او گفت. این چیزی است که من به شما توصیه می کنم انجام دهید.»

مرگ میلوا ماریچ و میراث امروز او
میلوا ماریچ در دهه‌های پس از طلاقش برای تأمین مخارج زندگی خود تلاش کرد، حتی اگر انیشتین در نهایت به قول خود مبنی بر اهدای جایزه نوبل به او عمل کرد، یعنی حدود 500000 دلار به پول امروزی.

در سالهای آخر او ماریچ، خود را وقف مراقبت از پسرش ادوارد کرد که با اسکیزوفرنی دست و پنجه نرم می کرد. پس از مرگ ماریچ، انیشتین از اینکه ادوارد در یک آسایشگاه روانی تنها بود، ابراز تاسف کرد.

انیشتین نوشت: «اگر می‌دانستم، هرگز به این دنیا نمی‌آمد». وقتی ادوارد درگذشت، پدرش بیش از 30 سال بود که او را ندیده بود.

ماریچ این امکان را برای انیشتین فراهم کرد تا حرفه خود را آغاز کند. اما برای انجام این کار، او باید از آرزوهای خود برای کار به عنوان یک دانشمند دست می کشید. و هنگامی که انیشتین از همسر اول خود خسته شد، او را کنار گذاشت.

در حالی که میلوا ماریچ در طول زندگی خود هرگز اعتباری دریافت نکرد، پس از مرگش محققان به همسر اول انیشتین به عنوان یکی از عوامل مهم میراث این دانشمند اشاره کردند.

طراحی مکان برای عروس و داماد و ایده های جذاب !! جدید

 در عروسی، عروس و داماد مانند پادشاه و ملکه یک مهمانی باشکوه هستند. همه نگاه ها به آنها است. همین نکته به تنهایی کافی است تا بدانیم جایگاه استقرار عروس و داماد در تالار عروسی از اهمیت ویژه ای برخوردار است.

این مکان باید ظاهری متمایز و چشمگیر داشته باشد و در عین حال هماهنگی را با دکور کلی فضا حفظ کند. این نقطه در واقع مهمترین مکان در تالار عروسی است. مکانی که به صاحبان اصلی این جشن اختصاص دارد. جایی که همه هنگام ورود به آن نگاه می کنند.

اهمیت بصری این موقعیت به ویژه در عکاسی و عکاسی دیده می شود. عکس های عروس و داماد در این ست از بی نظیرترین عکس های عروسی است. همچنین برای گرفتن عکس یادگاری با عروس و داماد همه به این مکان می روند و در کنار زوج می ایستند یا می نشینند. بنابراین این مکان در بسیاری از تصاویر دیده خواهد شد.

در ادامه این مقاله در مورد تاثیر بصری و طراحی مکان برای عروس و داماد و ایده های متفاوتی که برای طراحی این مکان وجود دارد صحبت خواهیم کرد.


تزیین استند با تور و ابریشم
استفاده از تور  جلوه ای رویایی و رمانتیک به محل می دهد. چه مکانی در باغ، سالن یا خانه باشد. حال و هوای رمانتیک دقیقا همان چیزی است که در این مکان مورد نیاز و زیبا است. این چیدمان ابریشمی با نورپردازی مناسب می تواند اسرارآمیزتر و خاص تر شود. نورپردازی از جهات مختلف می تواند جلوه های متفاوتی به این فضا بدهد. از طرفی استفاده از ابریشم و تور می تواند هارمونی خوبی با لباس عروس ایجاد کند.

یکی دیگر از ویژگی های خوب استفاده از توری و ابریشم، امکان ایجاد تصاویر متنوع است. یک عکاس خوب می تواند ایده های عالی عکاسی را در این مکان دریافت کند.

 

مکان را با گل تزئین کنید
یکی دیگر از عناصری که در تزیین و طراحی سالن عروس و داماد استفاده می شود گل ها هستند. گل ها را می توان با تور و ابریشم استفاده کرد. استفاده از گل های طبیعی و پخش رایحه با طراوت این گل ها حسی رمانتیک، زیبا و دلنشین به محل نشستن عروس و داماد می دهد.

البته استفاده از گل های طبیعی گران تر از گل های مصنوعی است. یکی از راه های کاهش هزینه ها در این بخش استفاده از مخلوط گل های طبیعی و مصنوعی است. به این ترتیب آنها در هم تنیده شده و به سختی جدا می شوند. به این ترتیب زیبایی و عطری مطبوع داریم.

بسیاری از طراحان نیز از گل در قاب های پس زمینه سه پایه استفاده می کنند و قاب شیک و زیبایی می سازند. گل آرایی در این مکان می تواند با گل آرایی کل سالن یا باغ تالار هماهنگ باشد.
 

محل را با ریسه های نورانی سبک تزئین کنید
یکی از زیباترین چیزهایی که در دکوراسیون استفاده می شود و این روزها حتی در منازل نیز از آن استفاده می کنند ریسه است. چراغ های رشته ای با نورهای کوچک و درخشان خود جلوه ای خاص و منحصر به فرد به هر فضایی می دهند. حالا تارهای زیبا و هماهنگ این نخ ها را تصور کنید که در محل عروس و داماد آویزان شده اند. حتی اگر از تزئینات دیگری برای فضا استفاده نکنیم، ریسه  به تنهایی کافی است.

بیهوده نیست که این روزها استفاده از ریسه  اینقدر محبوب شده است. احساس این نورهای نرم را می توان با تجهیزات کمتری ایجاد کرد. اگر مکانی می خواهید که ساده، شیک، مجلل و رمانتیک به نظر برسد، حتما از ریسه استفاده کنید.


استند را با بادکنک تزئین کنید
بادکنک تقریباً در انواع جشن ها و مهمانی ها استفاده می شود. بالن ها قادر به ایجاد احساس پرواز، آزادی و شادی در فضا هستند. بیشتر بادکنک های سفید رنگ برای تزیین جای عروس و داماد استفاده می شود. چیدمان منظم و صحیح بادکنک ها در اندازه های مختلف می تواند جلوه دلخواه و زیبایی به این مکان بدهد.

استفاده از بادکنک های هلیومی نیز ایده خوبی است و زیبایی بیشتری ایجاد می کند. بادکنک ها را می توان با تزئینات دیگری مانند توپ های روشن، گل های کوچک یا توری استفاده کرد تا هماهنگی خوبی ایجاد کند.


استند را با شمع تزئین کنید
شمع یکی از اصیل ترین و قدیمی ترین وسایل ایجاد نورپردازی ملایم و رمانتیک در فضا است. استفاده از شمع برای ایجاد یک فضای رمانتیک بسیار رایج است. این وسیله برای تزیین جایگاه عروس و داماد مناسب و موثر است.

هیچ چیز دیگری نمی تواند نور ملایم  شمع ها را ایجاد کند. انعکاس این نورها بر روی صورت عروس و داماد می تواند جلوه ای خاص و حس رمانتیکی به فضا ببخشد. برای تزئین استند، طراح شما می تواند از شمع هایی در اندازه های مختلف و در قسمت های مختلف مانند پس زمینه یا پیش زمینه استفاده کند. شمع ها را می توان با عناصر دیگری مانند توری و ابریشم استفاده کرد تا هارمونی زیبایی ایجاد کند.

زندگینامه: کارل راجرز (Carl Rogers)

 راجرز عقیده داشت روانشناسان مهم ترین کار را در دنیا بر عهده دارند، چون سرانجام این علوم فیزیکی نیستند که ما را نجات می دهند، بلکه تعامل میا...